خودکار«بیکی»که مثل اتومبیل«پیکان»کاملاشناخته شده ودر زندگی بروبچّه های«ایرانی»چندین وچندکاربه خودش اختصاص داده بود:
هم برای نوشتن،هم برای سوت زدن با درپوش آن،هم برای حباب درست کردن با مخلوط آب وصابون یا مایع ظرفشویی«ریکا»واین آخری ها«جام»،هم جهت ماش وتکّه های ریز پوست پرتقال پرت کردن به سمت تابلوی کلاس وپشت گوش دیگران که الحق والانصاف دردآور بود،هم برای قراردادن بین انگشتان شاگرد درس نخوان ها وفشار دادن از سوی معلّمان عزیز،هم برای نوشتن تقلّب های باسوزن روی بدنه ی شفاف آن،هم به منظور پک زدن مثل سیگار از طرف قلدرترهای مدرسه،هم برای جویدن ته لاستیکی معرّف رنگِ جوهرِ مغز آن توسط بچّه هایی که تیک روانی جویدن ترکشان نمی کردوجرات آوردن آدامس به کلاس درس را نداشتند،هم به جهت پیچاندن نوارکاست ها دل وروده به هم خورده ویا عمل کردن به جای دکمه های خراب شده عقب وجلو ضبط صوت ویا صرفه جویی در مصرف باطری قلمی های واک من ها،هم برای نقّاشی های بسیار قشنگ بعضی از هم کلاسی هایی که استعداد نقّاشی داشتند امّا توان خرید مداد رنگی وآبرنگ نداشتند وده ها استفاده ی خوب وبد دیگر که بایداز خیربازگو کردنشان گذشت وگذاشت.
خودکاری که گاهی اوقات بدنه ی لاکی اش صرف درست کردن کاردستی بچّه ها می شد،گرما می دید ذوب می شد،با آب رفتن میزان جوهرمغزی اش ونزدیک شدن به پایان عمرش،بدنه اش هم کوتاه قد تر و کوتاه قدتر می گردید،یا لباس های زیبا بر اندامش با طره های زیبا بر سرش می بافتندکه معمولا کار دست بزرگ ترهایی بود که کار با نخ های پلاستیکی رنگارنگ را در مراکزی مثل ندامتگاه ها و پادگان ها آموخته بودند.
پیوستن بیک به خاطره ها
خودكار بيك شايد تنها نمونه ی خودكارهاي «ايراني» باشد كه به واسطه ی فعّاليّت چندين و چند ساله در ميان جمعيّت كشور جاي خود را باز كرده بود.درحال حاضر توليدات اين برند در بازارها ناياب شده است.«اميرالله صفري» كه از فعّالان عرصه ی لوازم التحرير بوده و سالهاست در اين زمينه فعّاليّت دارد،درباره ی وضعيّت اين روزهاي بازار لوازم التحرير و به ويژه خودكار ميگويد:
«-در حال حاضر حدود نوددرصد از خودكارهاي بازار «هندي» يا «چيني» هستند. حتيّ نمونههاي معدودي هم كه ممكن است به اسم« ايراني» عرضه شوند، تنها در«ايران» بسته بندي ميشوند و مهم ترين بخش توليد آنها در كشورهاي ديگر صورت ميگيرد.گفته ميشود كه عمدهترين واردكنندگن خودكار به«ايران» كشورهاي «هند»، «چين»،«آلمان»،«ژاپن»و«مالزي» هستند.«صفري» درباره ی قيمت اين نمونهها گفت:
«- معمولا ارزان قيمتترين خودكارها كه بيش تر هم مورد استفاده قرار ميگيرند، متعلّق به كشورهاي «چين» و «هند» هستند و نمونههاي «ژاپني» و «آلمان»ي معمولا قيمتهايي به مراتب بالاتر دارند،البته در چند ماه گذشته تمام نمونهها حدود صد درصد افزايش قيمت داشتهاند و در شرايطي كه سالانه بیست درصد به قيمت اين اجناس اضافه ميشود، اكنون خودكاري كه سال قبل هشتصدتومان قيمت داشت به حدود هزاروپانصد تومان رسيده است. مشاهدات قيمت انواع خودكارهاي موجود در بازار رقمي بين صد تا حتّي سه هزار تومان است...[هم چنین]اگر بخواهيم از نظر كيفي بررسي كنيم، شايد خودكار بيك هنوز هم از بسياري نمونههاي «هندي» با كيفيّتتر باشد، چرا كه نمونههاي «هندي» و«چيني» اغلب جوهر پس ميدهند...[وبه همین خاطر] جالب است كه پس از سال ها هنوز هم در موارد متعدد برخي مشتريان سراغ خودكار بيك را ميگيرند ودربسياري از مواقع از كيفيّت نمونههاي «چيني» و«هندي» گلايه دارند و گاه از روان نبودن آن ها، خشك شدن آن ها يا پس دادن جوهرشان ميگويند»...
بر این اساس وبا این حال و هوا،شاید نقبی به گذشته و شناخت تاریخچه ی ساخت و رایج شدن وتولید این نوشت ابزار خاطره انگیز بتواند سرخطی از دلایل ماندگاری نام آن به دست بدهد:
در سال 1945 م/1324ه ش/1365ه ق بعد از پایان جنگ جهاني دوّم «مارسل بيچ Bich Marsel» و «ادوارد بافارد» در «سليچي»در حومه ی شهر«پاريس» يک موسسه تجاري قلم(خودکار) و مداد به نام «PPA »بر پا کردند.
از سوي ديگر «بيچ»در«سوييس»نیزدر بخش برش و شکل دهي فلزات سرمايه گذاري کرده بود که در آنجا از فلزات، انواع قلم خودنويس ها ساخته مي شد.«بيچ» که در زمان وقوع«جنگ جهاني دوّم »از کارخانه ی قلم(خودکار) سازي«لاسزلوبيرو» ديدن کرده بود تصميم گرفت توليد خودنويس را به قلم(خودکار) که راحت تر،در دسترس تر وکم هزينه تربود تبديل کند و آن را به توليد انبوه برساند. بنابراين در سال 1949 م/.1328ه ش/1369ه ق گروه طراحان«رکولتاج پلاستيک» در موسسه ی تجاري «PPA »طرح اوّليه ی«خودکار بيک» را ارائه دادند. «بيچ Bich»نيز نام خانوادگي خود را کوتاه کرد نام کارخانه ی خودرا «Bic»نهاده و نام موسسه « PPA» را نيز به بيک تغيير داد تا به اين ترتيب از سال 1950م/1329ه ش/1370ه ق توليد قلم(خودکار) بيک آغاز شودوقلمی که به دليل آغازدوران«جنگ سرد»بین دو قطب شرق و غرب جهان، درابتدا لقب (خودکار)قلم اتمي رادریافت نموده بود.
در سال 1959 م /1338ه ش/1379ه ق قلم(خودکار)بيک توسط« آقاي بيچ» به«ایالات متحده ی آمريکا» صادر شدودلیل قيمت پايين و روان بودن براي نوشتن مورد توّجه عامه ی مردم قرار گرفت.پس از آن در سال 1965 م/1344ه ش/1385ه ق «وزارت آموزش فرانسه» اجازه داد تا دانش آموزان«فرانسوی» که تا آن زمان با قلم خودنويس تکاليف شان را مي نوشتند با قلم(خودکار) بيک تکاليف خود را بنويسند که موجب شدتا به اين ترتيب این قلم (خودکار) درميان دانش آموزان به عنوان يک وسيله ی نوشتاري اصلي شناخته و به سراسر جهان صادر شود.
جالب اين که در«موزه هاي هنرهاي مدرن در نيويورک»، قديمي ترين قلم ها که از جنس چوب هستند ونیزقلم(خودکار) بيک نيز به عنوان يک خودکار شناخته می شوند.دراین بین اگرچه با آمـدن قلم ها(خودکــارهای)دیگر با نــام ها و نشان هاي مختلف در بازارهاي امروزي، قلم(خودکار) بيک تا حدّي عقب نشيني کرده است ولي باز هم جايگاه خود را در ميان مردم دارد وهمین موضوع باعث شده تا به امروز بيش از يک صد ميليارد قلم(خودکار) بيک توليد شود.
چگونگی ورود بيک به ايران
نام خانواده ی« رفوگران» با نام« بیک»از دیرباز گره خورده است. نامی که در «ایران» با صنعت نوشت افزار و به خصوص قلم( خودکار) بیک گره خورده بود و حالا در زمینه ی تولیدعطر، لوازم بهداشتی و آرایشی هم نامی شناخته شده و قابل اعتماد است.
در ادامه خواندن خاطرات«علی اکبر رفوگران»که بنیادگذارتولید محصولات مختلف با این نام شناخته شده در«ایران»است خالی از لطف نمی باشد:
«پدرم به دلیل شغلی كه داشت، به «تحریریان» معروف بود. شغل لوازمالتحریرفروشی، یك شغل موروثی در خانواده ی ما بوده است. پدربزرگم بازرگان نوشتافزار بود و از«اروپا »ودیگر كشورهای دیگر، قلم و سایرنوشتافزاررا به «ایران» میآورد و حتی برادران پدربزرگم نیز،همگی در این حرفه بودند. من نسل سوّم نوشت افزارفروشان هستم. یعنی پدر پدر من، پدر من و بعد هم من و برادرم من و عموهایم که هم از بچّگی دركنار پدرم که یک موقعی یکی از ُبنک دارهای بزرگ نوشت افزار«ایران» محسوب می شد، بودبه این شغل مشغول بودیم.وقتی من چهارده پانزده سالم بود به بازار آمدم و شاگرد پدرم شدم و از ایشان حقوق می گرفتم.
شاید تعریف کردن از پدر نوعی خودستایی باشد امّا به هر حال این که می خواهم بگویم، یک واقعیّت تاریخی خانوادگی ما است پدر من در مساله ی مالی مردم خیلی زاهد بود. آخر سال که می شد ما باید تمام موجودی مغازه را صورت برداری می کردیم تا ایشان محاسبه کند و ببیند چقدر سود کرده و خمس آن را بپردازد.زیراخیلی مقیّد به این موضوع بود.
بنابراین ما مجبور بودیم که این جنس ها را صورت برداری کنیم.جنس های انبار خیلی مشخص تر بود امّا جنس های مغازه توی قفسه ها بود و صورت برداری از آنها سخت. ما این اجناس را لیست می کردیم و کاغذ می چسباندیم و بعد پدر می آمد آمار کلّی آنها را می گرفت.روزی من مداد های سوسمار راکه در یکی از قفسه هاکه قرار گرفته بودنددسته بندی کرده ،صورت گرفته و دوباره در جای خود چیدم ،امّا یکی از این مدادها بیرون از مجموعه مانده بود و من مانده بودم آن را در کدام قفسه قرار بدهم، بنابراین بدون آن که آن را در صورت بندی بیاورم، پشت یکی از قفسه ها انداختم. پدر،نمی دانم ناخودآگاه یا این که دیده بود که من این مداد را انداخته ام آن پشت،وقتی به این مدادها رسید،اشاره کرد گفت:
- «آن قفسه را بیاور تا من آن را چک کنم».
من هم آن را آوردم پایین، خودم هم یادم نبود یک مداد آن پشت است.
گفت:
«- این چیست؟ تو این را حساب نکردی؟».
گفتم:
-«ببخشید نه».
تا گفتم ببخشید یک کشیده زد به من. وگفت:
«-چرا این کار را کردی؟ تو فکر نمی کنی یک پنجّم این مداد مال خداست؟ تو مرا برای یک پنجّم یک مداد در برابر خدا مسئول می کنی؟».
یعنی پدر این قدر در مورد مال مردم مقیّد بود.
سال1330ه ش/1371ه ق/1951م درحالیكه تازه ازدواج و تشكیل زندگی داده بودم، پیش پدرم شاگردی میكردم. پدرم یك محموله ی بزرگ مداد «ژاپنی» خریده بود که کیفیّتشان خیلی بد بود و در مداد تراش می شکست، امّا شکل قشنگی داشت و روی آن ها هم عکس های زیبایی وجودداشت و می توانست برای بچّه ها یک خوشگلی داشته باشد. آن زمان اجناس «ژاپنی» كیفیّت خوبی نداشت پرطرف دار نبود و اسم جنس ژاپنی مترادف بود با جنس بنجل و حتّی از اسم جنس چینی الاّن بدتر. همان موقع فكر كردم چه كار كنم تا این مدادها به فروش برسند، تا هم پدرم از دست آنها خلاص شود،هم خودم بتوانم پولی بهدست بیاورم و هم جلوی پدر و همسرم خودی نشان دهم. دیدم میتوان كاری كرد كه این مدادها بچّهپسند شوند و فکر کردم به خاطر خوشگلی ظاهری آن می تواند به عنوان عروسک مورد استفاده قرار بگیرد.غروب آن روز به كارگاه یك جوان« ارمنی» كه قالبساز بود رفتم و از او خواستم قالب كلّهعصا بسازد كه وقتی روی مداد قرار میگیرد، مداد به شكل یك عصای كوچك دربیاید و قالب كوچكی هم بسازد كه بهوسیله ی آن، دو مداد روی هم سوار شوند. او ایدهام را بهخوبی اجرا كرد و مداد در واقع عصایی
به طول دو مداد با منگولهای در قسمت بالا خیلی زیبا و بچّهپسند شد. مطمئن شدم كه با سود فروش آنها، میتوانم سرمایه ی خوبی دست و پا كنم.فردا صبح نزد پدرم رفتم و گفتم :
«-یک صندوق از آن مدادها بده».
گفت:
«- برای چه می خواهی؟».
گفتم:
-«چکار داری؟ شما پولش را از ما بگیر».
خنده اش گرفت و یک صندوق از مدادها رافرستاد خانه. او ابتدا فكر می كرد من دیوانه شدهام ولی با اصرار من، تمام مدادها را به من فروخت و من هم تغییراتی كه در نظرم بود راروی مدادها اجرا كردم .در زیر زمین خانه یک عروسک را سرهم کردیم و آن را ریختیم در چمدان و بردیم« ناصرخسرو». اوّل «ناصرخسرو» یک حراجی بود که به آن«اصغرآقا حراجی» می گفتند. رفتم گفتم:
«-«اصغر آقا »من یک جنس دارم، می خواهم حراجش کنی».
گفت:
«-چیه؟».
چمدان را باز کردم نشانش دادم.
گفتم:
«- تا شب چقدر کار می کنی؟».
گفت:
«- لا اله الا الله،برای چه می پرسی؟».
گفتم:
«-چقدر سود می بری؟»گفت:
«- پنج تومان کار می کنم».
گفتم:«این پنج تومان را بگیر و به جای آن ساعت ها، این عروسک ها را بریز توی طبقت».
لوطی بود.گفت:
«- پول را بگذار توی جیبت».
و رفت ساعت ها را جمع کرد و آن عروسک ها را ریخت توی آن. به مجردی که ریخت توی طبق، جمعیّت من را پس زد. من دیگر مدادها را ندیدم تا زمانی که جمعیّت رفت و توی طبق هیچ چیزباقی نمانده بود.
در طول چند روز، همه ی مدادها را فروختم و پولخوبی به دست آوردم. بعد از آن، تصمیم گرفتم تجارت كنم و چون پدرم بهاصطلاح بُنك داری میكرد و به تجارت خارجی رضایت نمیداد،از او جدا شدم و در«بازار بینالحرمین ،پاساژ مهتاش»،یك مغازه خریدم و شروع به كار كردم.
وقتی از پدرم جدا شدم، سرمایه ی كمی داشتم كه برای كارهای بزرگ كفایت نمیكرد.«جنگ جهانی دوّم» تازه تمام شده و «آلمان» از ویرانهای بلند شده بود و كارخانهها یش یكییكی شروع به كار كرده بودند. من مكاتباتم را با آنها آغاز كردم و هرروز كاتالوگها و نمونههای مختلفی بهدستم میرسید و حسرت میخوردم كه چرا نمیتوانم روی آنها كار كنم تا این كه كاتالوگ یك عكسبرگردان به دستم رسید.همان موقع یك طرح جالب به ذهنم خطور كرد. پیش یك استاد خطاط رفته ، جمله ی«فالله خیرحافظا» را دادم كه به خط زیبا بنویسد، دو تا طاووس هم از یک تصاویر یک كتاب بریدم و كنارش گذاشتم و آن را داخل پاكت گذاشتم و یكنامه هم ضمیمهاش كردم كه دههزار عدد از این طرح برایم چاپ كنید امّا تا یك ماه خبری ازآنها نشد.
ماجرا را به كلّی فراموش كرده بودم و مشغول كارهای خودم بودم تا این كه یك كارتن از «آلمان» به دستم رسید. وقتی آن را باز كردم، دیدم طرحم را بهصورت عكسبرگردان چاپ كردهاند. به شاگردم هزارتا از این عكسبرگردانها را دادم و گفتم:
«- تا اینها را نفروخته ایی، مغازه نیا، اگر یكماه هم طول كشید، اشكالی ندارد. شما مرخصّی تا این ها را بفروشی».
چندساعت بعد برگشت و گفت:
«- همه را فروختم».
من قیمت هر برچسب را پنج ریال تعیین كرده و درعرض چند روز همه را فروختیم تا این كه یك بسته دیگراز همان عکس برگردان ها به دستم رسید.همینطور هفتهبههفته یك بسته ی دههزارتایی میرسید و ما كلّی تعجب می کردیم که یعنی چه؟
با آخرین بسته یك نامه هم از آن شركت «آلمانی» به دستم رسید كه در آن گفته بودند:
«- چون قیمت دههزارتا از این برچسبها با دویستهزارتای آن یكی است، برایتان دویست هزار تا چاپ كردیم و شما پول همان ده هزارتا را بدهید».
اوضاع طوری شده بود كه بهصورت وحشتناكی سود كردیم چون ما در ازای هر ده برچسب باید یك ریال بهشركت میدادیم و اگر این نامه همان روزهای اوّل به دستمان میرسید، من قطعا قیمت را خیلی پایینتر میگذاشتم تا فروش بیش تری بنماییم. با این تهیه وفروش طرح و طرح دعای«وانیكاد»و چند طرح دیگر، كارمان بهشدّت رونق گرفت و طوری شد كه فرصت نمیكردیم حتّی مشتری ها را جواب بدهیم و تا سایربازاریها بفهمند كه این برچسبها چیست واز كجا میآید من توانستم سرمایه خوبی به دست بیاورم.
بعد از مدّتی پدرم موافقت كرد تا دوباره با هم كار كنیم و كار تجارت و واردات را به كارهایش اضافه كنیم.بنابراین همراه پدر و برادر بزرگم شركتی تاسیس كرده و كالاهای مختلفی در آن تولید و وارد می كردیم. حالا من هم تاجر شده بودم و در حقیقت یک سوّم با پدر شریک بودم. تجارت آنجا به نام من هم بود، امّا مغازه ام به نام «حاج میرزا علی آقا تحریریان»شناخته می شد.
زمانی كه هنوز قلم، سرقلم، مداد و خودنویس ابزار نوشتن بودند،تولید این نوع خاص ازقلم ها رااوّلین بار شخصی به نام« بورو» آغاز کرده بود که آن نمونه ها به «ایران» نیامدندچون جوهرش چکّه می کرد و خلاصه به نتیجه نرسیده بود، امّا «آقای بیک Bich» که در کار جوهرسازی بود، این نمونه ها ی جدید را ساخته و این اسم را روی این نوع قلم ها با دیکته ی «Bic» گذاشته بود.
در یک روز تابستانی که من به بازار آمده بودم، آقایی به نام «بهنام »که واسطه ی تاجرقلم(خوکار) بیک در«ایران» بود، به مغازه ی ما آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بیک را به من نشان داد. من وشاگردم شروع کردیم به نوشتن و دیدیم چه چیز خوبی است.پدر وبرادرم در حجره نبوند.آنهادر تابستان ها ظهر در منزل ناهار می خوردند، نماز می خواندند وبعد به حجره می آمدند.وقتی پدر آمد من گفتم:
«-«آقای بهنام»این قلم ها را آورده».
پدر نگاهی به آنها کرد ،کمی با آنهانوشت و سپس گفت:
«-«اکبر»،اینها چطوری جوهر می خورند».
گفتم:
«-اینها جوهر نمی خورد،«خودکار» هستند».
من برای اوّلین مرتبه این کلمه ی «خودکار» را به کار بردم وبرای همیشه روی آن باقی ماند.از آن به بعد پدرم می گفت: «- اکبر آن نمونه خودکار را بیاور».
یعنی نمی گفت آن نمونه که جوهرش خودکار است. ما هم وقتی برای مشتری ها فاکتور می نوشتیم، می نوشتیم «خودکار بیک »و این اسم همین طور روی آن ماند.آن موقع قیمت تک فروشی آن نه ریال بود.
نماینده ی خودكاربیك فردی به نام«کلیمیان»بودوما از او خودكارهای بیك فرانسوی را میخریدیم و پخش میكردیم. سهسال بود كه خودكار به ایران آمده بود و اصلا طرف داری نداشت، در كلّ این سالها پانصد هزارتا از آن هم فروش نرفته بود. همان روزها رئیس صادرات «بیك فرانسه» به «ایران» آمده بود. پسر«كلیمیان»که شنیده بودم خانوادگی قصد مهاجرت از «ایران» را دارند، از من خواست به واسطه آشناییام با زبان خارجی او را در بازار بچرخانم. این آقا كه اسمش «لوك» بود، حین گردش در بازاردر محدوده ی«مسجدشاه» به من گفت:
«- چطور میتوانیم كاری كنیم كه فروش خودكار بیك در« ایران» بالا برود؟وفکر می کنی امسال چقدر از این خودکار را می توانی بفروشی؟».
گفتم :
«- ما نمایندگی قلم «لوکسو» را هم داریم و بیش تر روی آن فعّالیّت می کنیم امّا برای این خودکار باید برای کس دیگری فعّالیّت کنیم».
گفت:
«- اگر مال خودتان بود چقدر می فروختند؟».
ما سال های اوّل و دوّم، پانصد هزار عدد فروختیم امّا من گفتم:
«-من تضمین دو میلیون عدد در سال را می کنم».
به او گفتم:
«- نوشتهای از آقای «كلیمیان» بگیرید كه حداقل تا ده سال این كالا را به كسی جز ما نفروشد. من هم قول میدهم امسال فروش آن را به دو میلیون برسانم».
او گفت:
«- «كلیمیان»این قلم را به شما چند میفروشد؟» .
گفتم:
«- هشت ریال».
گفت:
«- عجب دلال گرانقیمتی».
البته من منظورم این نبود که به ما نمایندگی بدهد بلکه منظورم این بود که از تاجر بیک در«ایران»برای ادامه ی کار ما تعهد بگیرد.امّا او دیگر چیزی نگفت ووقتی به «پاریس» برگشت از نماینده ی تبلیغات «شركت آگهی زیبا» با تلگراف وضع اعتباری ما را سؤال میكند واوهم میگوید حاضر است برای ما چك سفید بدهد.
این موضوع گذشت تا این که یک روز، تلگرافی به زبان «فرانسوی»به دستمان رسید.برادرم گفت بخوان ببین چی نوشته؟
مضمون این تلگراف آن بود كه آقای« لوك» گفت بود:
«- از این به بعد نماینده ی خودكار بیك در «ایران» شما هستید و باید مستقیما سفارشهای خود را به ما بدهید» .
در همین موقع پدرم هم آمد من خیلی خوشحال، این ماجرا را به ایشان گفتم.امّا او اخم هایش رفت توی هم و گفت:
«باز شیطنت کردی؟».
خلاصه وقتی پدر ناراحت شد، من مخصوصاً ماجرای گفت وگوهایمان با«لوک» در« مسجد شاه »را گفتم و او گفت :
«- تو از کجا می گویی ما دو میلیون می فروشیم؟ نباید می گفتی».
من گفتم:
«- می دانم،امّا این خودکار پیش رفت می کند و می توانیم بفروشیمش».
پدر فهمیده بود در اثر حرف من این نمایندگی را به ما واگذار کرده اند،عصبانی وبر افروخته شده و گفت:
«-این مال مردم است و من نمی خواهم».
گفتم:
«-بابا، آنها ثروتمند هستند و می خواهند از«ایران» بروند».
امّا پدر قبول نکرد و واسطه ی بیک را صدا کرد و ماجرا را گفت و بعد گفت:
«- این شیطنت «اکبر»است و از چشم ما نبینید». اوهم باهوش بود می دانست که این تجارت از دستش رفته و از طرفی خودشان هم که می خواهند بروند، بنابراین گفت:
«- حاج آقا، این را از ما بخر».
او که زرنگ بود ، آب ریخته را فروخته بود خلاصه آن که آن موقع، صد هزار تومان حق کسبش رابه ما فروخت و پدر ماهی ده هزار تومان به او سفته داد. آن موقع صد هزار تومان خیلی پول بود.،که البته آن را هم به اصرار من خرید.چون می گفت:
«- صرف نمی کند».
امّا من گفتم :
«- من تضمین می کنم».. خلاصه ما شدیم نماینده ی بیک در«ایران».
با آن که من قول فروش دو میلیون خودکار بیک داده بودم امّا در همان سال اوّل حدود چهار، پنج میلیون از این قلم فروش رفت.
حجره ی پدرم که فقط دوازده مترمساحت داشت دیگر واقعا گنجایش سه نفر را نداشت و هرچند با اضافه كردن واردات و ثبت نمایندگی بیك به بیشترشدن درآمد همه كمك كرده بودم امّا روح بلندپروازانه ی من و ادامه ی تولید كارخانه ی فعّال «بیك فرانسه» من را به فكر تولید این خودكار در« ایران» انداخت.
من به پدر گفتم بیا برویم کارخانه اش را راه بیندازیم. پدر من در این گونه مسائل محافظه کار بود و خیلی ناراحت شد. گفت:
«- باز به کلّه ات زده یک کار دیگر بکنی؟».
اصطلاحش بود. من سعی کردم از دریچه ی افکار خودش برایش توضیح دهم.بنابر این گفتم:
«- ما اگر تولید کنیم هم به مملکت خودمان خدمت می کنیم و هم یک عدّه شاغل می شوند و نان می خورند».
سرانجام پدرم را متقاعد كردم تا به «فرانسه» برویم و از«بیك »بخواهیم كه اجازه ی تولید خودكار بیك را در «ایران »به ما بدهد.اوکه در ابتدا او راضی نمیشد ،وقتی اصرار من را دید سرانجام با اكراه رضایت داد و در یك سفر طولانی و مخاطرهآمیز از راه «عراق، اردن، سوریه ، لبنان، ایتالیا و آلمان»سرانجام به «فرانسه» رسیدیم، كه خود سفرمان یك دنیا خاطره و داستان دارد كه همه آنها را در كتاب خاطراتم آوردهام.
وقتی با «آقای بیک» برای بار اوّل دیدار کردیم اوزیر بار نرفت وما به اجباراز«فرانسه» بازگشتیم.وقتی با پدرم به«آلمان» رسیدیم به او گفتم:
«- اگر اجازه می دهید من دوباره بروم وبا «آقای بیک» مجددا صحبت نمایم».
بنابر این من دوباره بهپاریس»برگشتم، منتها این بار بایک چمدان کوچک محتوی پول نقد «فرانک فرانسه». به زحمت از «بارون بیک»وقت گرفته و پیشش رفتم وگفتم:
«- آقای بیک شما یک ماشین تزریق پلاستیک از آنها كه اضافه داريد به اضافه يك قالب خودكار دسته دوّ م به من بفروشيد و پولش را همين الآن برداريد، من آنها را به«تهران»می برم، اگر توانستم توليد را به سطحي برسانم كه مورد رضايت شما باشد، اجازه ی توليد خودكار بيك در«ايران» را به من بدهيد، ،اگر هم نتوانستم ماشين تزريق را نگه ميدارم و قالب را به شما برميگردانم تا سر فرصت به هر كس خواستيد بفروشيد و بعدا پولش را به من بدهيدکرایه ی حمل هم با خودم. این هم پولش». از آنجایی که نقطه ضعف«اروپایی ها» را می دانستم. چشمش که به پول نقد افتاد، مطمئن بودم نميتواند دل از آنها بكند، خوشش آمد، لبخندي زد وگفت:
«- اين پشتكار را به شما تبريك ميگويم».
خلاصه آن که معادل پول را حساب کرد و سه ماشین و سه قطعه قالب در نظر گرفت که به «ایران» فرستاده شوند. ما هم برگشتیم «تهران» و من در «تهران پارس» یک زمین خریده و شرکتی به نام «شرکت صنعتی قلم خودکار بیک» که در آن سی و سه درصد من، سی و سه درصد برادر بزرگم حاج عبّاس آقا و سی و چهار درصد هم پدرم سهام دار بود راه اندازی کردیم.
در آن روزگار افراد تحصيلكرده ی فنّی در« ایران» بسيار كم بودند. تقريبا سه ماه طول كشيد تا اوّلين محصول به دست آمد. دستگاه تزريق پلاستيك كه امروزه از سادهترين دستگاههاست، براي ما آن روزها غولي بود. بنابر این من رفتم به «شرکت هوخست آلمان» و گفتم می خواهم این را تولید کنم،می خواهم جنس خیلی خوبی به من بدهید. یک گرید به من معرفی کرده و ما هم زدیم و نمونه را فرستادیم« پاریس». یک تلگراف آمد با این مضمون که« آقاي بيك» گفتهاند از «رفوگران» بپرسيد چه كار كرده كه چنين محصول خوبي توليد كرده و چه موادي مصرف كردهاند كه خودكار به اين باكيفيتي ساختهاند».
اين تلگراف شاديبخش به منزله ی جواز كار ما محسوب ميشد.آن موقع رفتن به «اروپا» خیلی راحت و آزاد بود. بلافاصله به «پاریس» رفتم.در آنجا«بارون بیک:به من گفت:
«- من به تو اجازه ی ساخت می دهم، امّا یک شرط دارد؟».
گفتم:
«- چه شرطی؟».
گفت:
«- به من بگو با چه موادی این را تولید کردی؟».
گفتم:
«- N7000 است مال «شرکت هوخست»».
مثل این که درانتخاب نوع مواد خودشان هم هنوز نتوانسته بودند خوب نتیجه بگیرند و گرفتار بودند.به این ترتیب ما با کمک «شرکت هوخست» پیش «بارون بیک» چهره شدیم و شروع کردیم و موفق شدیم به طوری که در سال دویست میلیون عدد می فروختیم و این خیلی رقم خوبی بود.بعداز این مرحله بود که شعار«فقط بیک مثل بیک می نویسد» را هم خودم طراحی کردم ،که سالیان دراز ورد جادویی فروش آن شده بود.
پس از چند سال كه من مشغول تولید خودكار بودم، توسط شخصی پیشنهاد خرید كارخانه ی تولیدمداد به من شد. این كارخانه ی مدادسازی را شخصی به نام«فرمانفرماییان» برای دامادش وارد ایران كرده بود امّا او نتوانسته بود كارخانه را بچرخاند و كارخانه بدون استفاده مانده و متروكه شده بود. من این كارخانه را به تنهایی و این بار بدون كمك پدر و برادرم خریدم و چون آن زمان «مداد سوسمارنشان» از كارخانه «فابركاستل آلمان» به «ایران» وارد میشد و بسیار رواج داشت، به فكر تولید آن در «ایران» افتادم. اینبار به «آلمان» رفتم وبعداز طی مراحل دشوار با راضیكردن روسای «فابركاستل آلمان» كه آن هم توضیحش بسیار مفصّل است، امتیاز ساخت آن را گرفتم. «مداد سوسمار» را با همان كیفیّت مداد ساخت «آلمان» در«ایران »تولید كردم و این مداد هم سالها حرف اوّل را در بازار میزد و مثل خودكار بیك در همه ی« ایران» شهرت خوبی داشت تا این كه بعد از پیروزی« انقلاب اسلامی» آن را به برادرزادهام واگذار كردم.
بعد از پیروزی «انقلاب اسلامی» طی اتفاقّاتی، وداع تلخی با خودكار بیك و كارخانهای كه خودم سنگ بنایش را گذاشته بودم، داشتم و حالا حس پدری را كه فرزندش را از دست داده باشد، دارم. آن روزها خودكار بیك حرف اوّل را در «ایران» میزد امّا حالا خودكارهای «چینی» جای یك تولید ملّی را گرفتهاند و كارخانه ی بیك با تولید كمی مشغول فعّالیّت است.
سال 1375 ه ش/1417ه ق/1996م كارخانه ی عطر بیك را از «فرانسه» خریداری كردم. علّت اصرار من برای تهیه ی عطر در «ایران»، این بودكه اولا مخارج گمرگی واردات عطر به «ایران» زیاد است و تولید آن در «ایران» قیمت را پایین میآورد. دوّم این كه كشور ما جمعیّت جوان زیادی دارد كه شاید همه ی آنها قدرت خرید عطرهای گرانقیمت خارجی را نداشته باشند و من میدانستم میتوانم همان عطر را با كیفیّت عطرهای گرانقیمت خارجی و با قیمت بسیار كم تر در«ایران» تولید كنم. همه وقتی فهمیدند میخواهم تولید عطر را در «ایران» آغاز كنم، تعجّب می كردند و معتقد بودند، نمیشود چنین چیزی رادر«ایران» تهیه كرد، حتّی «آقای بیك» هم فكر میكرد این كار در «ایران» موفق نمیشود امّا من با كمك خواهرزادهام «آقای مهندس كاتوزیان» موافقت «بیك» را جلب كردیم تا «عطر بیك» را در «ایران» تولید كنیم. كارخانه ی عطر بیك قرار بود به «سنگاپور» یا «مالزی» برود ولی ما نه تنها از رفتن آن به كشوری دیگر جلوگیری كردیم بلكه باعث شدیم این عطر به «ایران »بیاید و برای مردم خودمان تولید كار شود و آنها با قیمت بسیار كم تری، یك عطر خوب داشته باشند.
عطری که با شعارمنحصر به فرد«عطر بیک، عطر جوانی» که طراحی اش با خودم بود در میان مردم وبه خصوص جوانان دارای اقبال خوبی است.
«مــــــــــــــــرغ را پــــر می بـــــرد بر آسمان
پــر مردم همّت است ای مردمان»».(1)،(2)
تهیه،تلفیق و ویرایش:«بابک زمانی پور».
شهرکرد،خردادماه 1392ه ش.
پی نوشت ها:
(1)نگ به:
http://www.4borj.com/?p=992
http://nasimearamesh.com/bedanid/1389-07-24-11-34-21-200.html
http://night-skin.com/product/1192/%D8%B3%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA-%D8%AA%D9%84%D8%AE-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%83%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D9%8A%D9%83-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86/
http://www.iranvij.ir/%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D8%A8%D9%84%DB%8C%D8%BA-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%DA%A9.html