ايشان انصافاً مردي بسيار آرام و متين ودبيري با سواد بودند که در بسياري از خصوصيّات شخصيّتي و رفتاري او را براي خود الگويي پسنديده مي شمردم چرا كه بسيار صادق، خوشاخلاق و بيتکلّف بودند و هيچ گاه حرف بد و ناهنجاري از ايشان نشنيده بودم .
در سال 1353ه ش/1395ه ق/1975م با روان شاد آقاي« محمّد ميرزاييان دهكردي» (11/8/1383ه ش/1426ه ق/2005م—11/8/1314ه ش/1354ه ق/1935م مدفون درآرامستان «بهشت دو معصوم شهركرد(دهكرد)») كه قبلا دبيرجانورشناسي دوران تحصيلم در رشته ي« طبيعي» درهنگام تحصيل در سال هاي 1348-1346 ه ش/1390-1387ه ق/1970-1967م دردبيرستان «محمّدرضاشاه (سيّد جمالالدين اسدآبادي امروز)» بودند، همكار آموزشي شده بوديم .
ايشان انصافاً مردي بسيار آرام و متين ودبيري با سواد بودند که در بسياري از خصوصيّات شخصيّتي و رفتاري او را براي خود الگويي پسنديده مي شمردم چرا كه بسيار صادق، خوشاخلاق و بيتکلّف بودند و هيچ گاه حرف بد و ناهنجاري از ايشان نشنيده بودم .
قبل از ظهرروز گرم يک شنبه ايي در خردادماه سال 1353ه ش/1395ه ق/1975م به اتفاق مينوي روان «ميرزاييان» در طبقه ي اوّل راهروي (كريدور) اصلي دبيرستان« شاهپور ( شهيد دكتر محمّد حسيني بهشتي كنوني) پشت ميزهاي تحرير فلزي رنگ و رو رفته ايي ،در مقابل پنجرهاي که آن را باز گذاشته بوديم تا مثلا عبور كند جريان هوا نبود دستگاه خنك كننده را جبران كند سخت مشغول تصحيح اوراق امتحاني نهايي درس «فيزيولوژي گياهي» داوطلبان روزانه و شبانه ي ديپلمه بوديم. داوطلباني كه شش سال دبستان و شش سال دبيرستان را پشت سر گذاشته بودند تا بتوانند ديپلم كامل متوسطه را دريافت نمايند.
شيوه ي تصحيح اوراق امتحاني به صورت سؤال به سؤال بود تا به اينترتيب هيچ گاه پاسخ سؤالي از چشممان دور نيفتد و حقّي از دانش آموزي تضييع نگردد. با توّجه به اين كه تمامي برگه هاي امتحاني از حوزه هاي برگزاري امتحانات سراسر استان به صورت متمركزدر «شهركرد» مورد بررسي قرار داده مي شدند، بر اين اساس تصحيح سيصد ، چهارصد ورقه ي امتحاني دو ، سه برگي توسط دو نفر مصحح به عنوان امضا هاي اوّل و دوّّم ساعت ها به طول مي انجاميد، به گونه ايي که چشم هايمان گاه ديگر از فرط خستگي سياهي ميرفت. با پيش آمدن اين وضع به طور اجتنابناپذير آن جلسه را تعطيل كرده، دست از ادامهي کار ميکشيديم، تا مجالي ديگر که باز با هماهنگي يك ديگر و سر ساعت معيّني نه حتّي دقيقهاي زودتر يا ديرتر ، مجدداً به ادامه ي تصحيح اوراق مشغول گرديم.
در حدودساعت يازده آن روزبه ياد ماندني يک ساعتي ازآغاز جلسهي تصحيح آن روز مي گذشت و ما هردو غرق در سطور اوراق امتحاني بوديم که خدمتگزار دبيرستان به من اطلاع داد:
- « آقاي مدير کلّ شما را احضار کردهاند».
من كه حتّي يک بار هم آقاي مدير کلّ را از نزديک نديده بودم و سر و کاري با او نداشتم ، با تعجّب پرسيدم:
- «آقاي« ميرزاييان» موضوع چيست؟».
وايشان همانند ديگراوقات با متانت هميشگي فرمودند:
- «نميدانم».
نگاهي به حجم اوراق تصحيح نشده كردم وگفتم :
- «نميروم».
و نرفتم، بازهم مشغول به تصحيح شديم. نيمساعتي ديگروقتي باز همان پيغام را آوردند،با عصبانيّت گفتم :
- «آخر من مديرکلّ کاري ندارم. يعني چه؟ نميروم، وقتم تلف ميشود».
آقاي« ميرزاييان» بازهم با متانت خاص خود شان فرمودند:
- «به نظر من برو،چون ممکن است پاپوشي برايت درست کنند».
به فرموده ي ايشان عملكرده،جلسه ي تصحيح آن روز را ناتمام تعطيل كرده واز مديردبيرستان سووال كردم :
« کجا بايد بروم ؟».
گفتند:
- « ايشان شما رابه « دبيرستان محّمد رضا شاه(سيّد جمالالدين اسدآبادي امروز)» دعوت کردهاند.
پياده به راه افتادم ، فاصله ي دو آموزشگاه چندان نبود. هنگامي كه به آنجا رسيدم جلو در اصلي دبيرستان دونفر پاسبان ايستاده بودند. وقتي مي خواستم داخل حياط دبيرستان بشوم، جلويم را گرفته و گفتند:
« کجا ، آقا؟ ».
« دبير همين دبيرستان هستم».
جلسه است ،شما نميتوانيد داخل شويد.
دو پاسبان ديگر که جلو درورودي راهرو مدرسه (کريدور) قرار داشتندبه اتفّاق پرسيدند:
-« شما؟».
-« نادري».
آنهاگفتند:
-« بفرماييد، منتظر شما هستند».
با تعجّب از خودم مي پرسيدم ، يعني چه؟چرا مي خواهند با من صحبت كنند؟ و از اين جورپرسش هاي دل شوره انگيز. راستش كمي هم دچار دلهره شده بودم.امّا خودم را نباخته و به خودم دل داري داده و تاكيد مي كردم خوب اين همان فضايي است که هر روز با آن سر و کار داشته ام و نبايد ترسي از حضور در آنجا به خودم راه بدهم كه قافيه را ببازم .
بسم اللهي گفتم و از مأمورها پرسيدم:
-« کجا بايد بروم؟»
-« همينجا» باهم گفتند و به طرف دفتر دبيران اشاره كردند.
تا به دم دفتر برسم با خود گفتم:
حتماً آقاي «رحمتالله رياحي دهكردي» با آن صلابت وجودي معروفش پشت ميزش نشسته وبا ديدنش مثل هميشه كه پشتيبان همكارانش بود دل گرم حضورش خواهم شد. امّا وقتي در زده و وارد دفتر شدم ديدم « آقاي ... فرهنگي» مديركلّ وقت با آن هيکل درشتش پشت ميز مديريّت دبيرستان نشسته وصندلي آقاي يقر و هيکلمند ديگري هم جلو ميزش قرار گرفته است . به محض ورود سلام کرده و به طرفشان رفتم، آقاي مدير كلّ تمام قّد بلند شد و در حالي كه با من دست مي داد رو به آن آقا، به معرفي من پرداخت كه :
«« آقاي آيت الله نادري » يکي از همکاران چنين و چنانمان هستند و .... ».
وقتي با آن آقا هم دست دادم، آقاي «فرهنگي» خطاب به من گفت:
ايشان هم فرماندار« شهرکرد» ،آقاي«گرجي» هستند.
روي واژه ي فرمانداركمي هم مكث كرد. من تا آن لحظه هيچ كدام ازاين آقايان رااز نزديك نديده بودم، امّا چيزهايي از شيوههاي استبدادي حكومتي فرماندار شنيده بودم.
هنوز به دعوت آقاي مدير كلّ روي صندلي ننشسته بودم كه باز هم ادامه ي تعريف و تمجيدهاي آقاي مير كلّ حساب را دستم داد كه حتما خواسته ايي از من در كار هست ، كه بود.
بالاخره تا « بابا نجف » خدمتگزار وظيفه شناس دبيرستان چايي بياورد، آقاي مدير كلّ اصل قضيه را مسسل وار بدون آن كه اجازه ي حرف زدن به كسي بدهدگفت که:
غرض از مزاحمت اين است که با «جناب گرجي» ديشب در يک مهماني بوديم و ايشان برادر خانمي دارد که شاگرد شماست وايشان نياز به نمرهي قبولي پاياني دارد، که من هم از جانب شما قول دادهام با توجّه به اين كه «آقاي نادري »از همکاران خوب ما هستند حتما قبول ميکنند که به ايشان ارفاق نمايند.
در حين گفتن همين حرف ها ، ورقه ي درس « طبيعي» کلاس پنجّم مربوط به همان آقا زاده را که نمره اش 25/7 - بود جلويم گذاشت و گفت:
- «بفرماييد ، يک تجديد نظري بفرماييد».
- «يعني چكار کنم؟».
-« خوب ديگه خودتان ميدانيد چه بکنيد؟»
-« مثلاً؟«
-« مثلا 25/0 به اين سؤال بدهيد، 75/0 به اين سؤال و يک نمره به اين سؤال و .... تا 12 بشود».
آن قدر عصباني شده بودم كه اگر در آن لحظه ميتوانستم مشتي بر فرقش ميکوبيدم چرا كه يک مسئول و مدير کلّ که خود بايد مدافع هويّت آزمون ها باشد بدون رو در بايستي داشت آبروي آموزش و پرورش و حيثيت تعليم و تربيت را زير سؤال ميبرد.
با اين وجود خودم را كنترل كرده ، مشتم را گره كرده و بلندتر از معمول گفتم:
-« «آقاي فرهنگي» اگر مچ دستم را قطع کني هم که فقط 25/0 نمره به اين ورقه اضافه کنم، هرگز چنين کاري نخواهم کرد».
حس كردم به يک باره ابهتش فرو ريخت، برافروخته نزديك گوشم گفت :
- «« آقاي نادري» بايد يه کارش بکني ، چرا كه من به آقاي فرماندار قول دادهام».
بعد شروع کرد به تهديد ضمني در قالب بيان قصّه ايي كه « يك آقايي در جايي مسئووليتي داشت و به خاطر همين نافرماني ها يک شب که از مهمانيهاي شبانه به منزلش ميرفت زني بد نام را به دنبالش فرستادند تا از فردا حيثيت او را زير سؤال ببرندو...» و حالا شما بايد يك كارش بکنيد چرا كه آبروي من هم در خطر است و...».
با همان لحن قبلي گفتم:
« به هيچ وجه، اگر خودتان جاي من بودييد چکار ميکرديد؟».
بدون شرمساري گفت:
« نمره ميدادم».
گفتم:
«متأسفم که شما را مسئول من و امثال من قرار دادهاند».
و سكوت كردم ،وقتي آقاي «گرجي» كه تا آن زمان سکوت کرده بود،ديد هيچ نتيجهاي نميگيرد خطاب به آقاي مدير كلّ گفت:
- « تو که اينقدر بيعرضه و بيلياقت هستي که نميتواني به زير دست خود دستوربدهي ،چرا قول دادي و... ».
در همان احوال که «آقاي گرجي» دادوفرياد مي كرد و «آقاي فرهنگي» مشغول عرق ريزي بود، من هم بدون خداحافظي دفتر دبيرستان را ترک کردم ، در حالي كه حرف هاي ركيك آقاي فرماندار باعث شدند من از دو بابت غصه دار شوم ، يكي از جهت ناسزاهايي كه نثار مدير كلّ آموزش و پرورش شده بود و ديگر ي به اين خاطر که مي ديدم چه افراد سست عنصري به عنوان مسئول در راس امور کشور قرار داده شده اند.
آيت الله نادري(1)
ويرايش: بابك زماني پور
پي نوشت ها:
(1)آيت الله نادري همكار فرهنگي بازنشسته ، متولّد نهم فروردين ماه 1325ه ش / 1366ه ق/1946م ، داراي مدرك كارشناسي زمين شناسي، مدّرس و مدير دبيرستان ها و مراكز تربيت معلّم شهرستان شهركردهستندكه به مدّت سه سال و نيم مدير كلّي آموزش و پرورش چهار محال و بختياري را نيز برعهده داشته اند.