×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 529

غلامرضا خواجه علی چالشتری

مصداق عملی«تصمیمی از نوع کبری»،به روایت غلام رضا خواجه علی چالشتری

پنج شنبه, 21 -2664 11:02 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

مصداق عملی«تصمیمی از نوع کبری»،به روایت غلام رضا خواجه علی چالشتری

«هنوزهم بعداز گذشت این همه سال  حس و حالی غریبی دارم،هر وقت که از«بلوار خواجه نصیرالدین طوسی غربی شهرکرد»می گذرم،ناخودآگاه به یاد دبستانی پسرانه ایی می افتم که حالا نه تنها قد کشیده،بلکه تغییر جنسیّت داده و هنرستانی دخترانه شده است.دبستانی که زمانی باغچه ایی مفصّل داشت با حوضی با فوّاره ی آبی در وسط صحنش وآب نمایی که خدامی داند،چه بازی های شیطنت آمیزی را موجب نشده بود؟

این مدرسه دوعمارت داشت،یکی دروسط محوطه ی باغچه دار و دیگری در حاشیه ی همان محوطه نزدیک دستشویی ها. مدرسه ایی با ابهتی خاص که دیدارش دل هربچّه ایی را می لرزاندچراکه بر خلاف مدیرش،ناظمی خشن داشت که همیشه ترکه به دست بر آن حکومت می کرد.مدرسه ای که حالا یال و کوپالش ریخته و جزنام«دبستان دولتی فرزانه»چیزی دیگر از آن،آن هم در یادها باقی نمانده است.

معلّم ما کلاس اوّلی ها آقای«علی افضل دهکردی»بودکه هنوز رنگ زرد اتومبیل ژیانش در آلبوم خاطراتم خودی نشان می دهد.ژیانی که آن روزهاکه در«شهرکرد»تعداد اتومبیل ها و دارندگانشان انگشت شمار بودند،آن قدربااهمیّت جلوه می کرد که اگر دانش آموزی نگاهی چپ  به آن می انداخت ویا تلنگری نثارش می کرد،حسابش با «کرام الکاتبین» بودوبس.

هنوزهم می توانم آقا معلّم مقتدرمان را تجسّم کنم که پای لوحه،کنار تخته ی سبزرنگ کلاس ایستاده و با خط کش چوبیش تصاویر را یکی یکی نشانمان می دهدوهنوزهم صدایش در گوشم می پیچد که تاکید می کند:

- «بچّه ها بگید:اسبی از کوه آمد...از کوه اسبی آمد».

 تا من هنوز در چشم انداز کوه های دوردست غرق بشوم به شوق دیدن اسبی ویا اسب سواری.

مبصر کلاس اوّلی هاکه براساس رسم دیرینه ی« آقا بالا سری» از بچّه های کلاس های بالاتر انتخاب می شد،پسرکلاس چهارمی بود به نام«...پیک فلک»،از«گله دارهای دهکردی».پسری با هیکلی درشت،مردانه و صورتی سرخ و گوشتالود و به قول معروف«لپّو»که همه ی بچّه ها ازاو حساب می بردند. چون علاوه بر قدرت بدنی فراوانی که داشت ازنظرما معاونِ ناظم هم به حساب می آمد،چراکه هروقت می خواستند خاطیی را سر صف برای چشم زهر گرفتن از دیگران به سزای اعمال کرده وناکرده اش برسانند، ناظممان اورا صدا می زد و می گفت:

- ««پیک فلک» بدو فلکا بیار».

وراستی راستی که «پیک فلک»، پیک ِ فلک بود. در این هنگام در انظار همگان «پیک فلک» و«فرّاش مدرسه مان آقای «... شمسی پوردهکردی» دوطرف چوبِ فلک را می گرفتند تا ناظم هم با ترکه های چیده شده از درختان سپیدار وبیدِ باغچه ی مدرسه ، متهم  بی نوا را به فیض برساند.

مدّتی ازآغاز مدرسه ها گذشته بود که در یک صبح پاییزی نسبتا سردیکی ازروزهای سال 1352 ه ش/1394ه ق/1974م،دقایقی بعد از ورودمان به کلاس، مبصرفرمان بر پا داد.بلافاصله همه  برپا ایستادیم.

با ورودآقامعلّم دستور برجا ی داده شدومبصر  دوان دوان دور شدتابه کلاس خودش برسد.آقا معلّم شروع کرد به انجام رسم همیشگی حضور وغیاب:

- «آزادگان».

 

- «حاضر».

- «امانی».

 

- «حاضر».

- «باقری».

 

- «حاضر».

- «خواجه علی»؟

 

- «خواجه علی»؟

فریاد بعدی به همراه صدای ترکه ی دیوار صوتی شکن آقا معلّم که روی میز نیمکتم فرود آمده بودند،دیواره ی شیشه ایی افکارم را این چنین شکست وبه داخل کلاس کشانیده شدم.

 

-«کجایی پسر»؟

 

-«...آقا.«...

- «هان،چیه ،توی کلاس نیستی؟».

 

راست می گفت.توی کلاس نبودم.آخر آن روزصبح خیلی زود...وقت تاریک روشن هوا،بابا من را بیدار کرده و با هم رفته بودیم حمّام.«حمّام مش امیر»نزدیک خانه مان توی محله ی«درب امامزاده».

 

راستش هنوزهم وقتی به یاد آن روز می افتم که از بس باباپَس ِگردنم راکیسه کشیده و به قول خودش«حسابی چِرکَم کرده بود»درست مثل همان روزسوزشِ خاصی رادر پشت گردنم  احساس می کنم.

کم خوابی و سوزش پشت گردن از یک طرف و مالش صبح گاهی شکم خالی ناشی از عادت بی پیرنخوردن صبحانه از طرف دیگر، حسابی مرا از مرحله ی حضوردر کلاس پرت کرده بودند به عالم هپروت، ناکجا آبادوهم و خیال.

هنوزاز آن عالم درست وحسابی خارج نشده بودم که فریاد بی امان دیگری،این بار مرا حسّابی به فضای پرسکون کلاس رهنمون ساخت.

این بارامّااین صدای دستان سنگین آقا معلّم بودند که نزدیک گوشم به هم می خورندو با لحن گوش خراشی آمیخته شده بودند.لحنی که  این کلمات را در ذهن من منعکس می کرد:

- «هان،«خواجه علی»،بابا نان ...؟بابا نان...؟».

تا من که هاج و واج ومات ومبهوت این سروصداها شده بودم ،بی هوا با صدای بلند بگویم :

- «.... خورد».

این بار صدای انفجار خنده ی یک پارچه ی هم کلاسی ها  بود که می رفت سقف کلاس را از جا بکند.بی پیرهایی که در پس آن نظم نظامی گونه ی مدرسه و کلاس حالا فرصتی یافته بودند برای خنده .

این بار صدای دوباره وممتد ترکه ی آقا معلّم که روی میز فلزی خودش کوبیده می شد،همه را به رعایت سکوتی مرگ بار رهنون ساخت،در حالی که با صورتی برافروخته حکم این نافرمانی را برای من این چنین صادر نمود:

- «...ساکت،...ساکت،«خواجه علی»، بیرون..».

- «...ولی آقا...».

- «حرف نباشه،...بیرون...».

به قول بابا«کاردست خودم داده بودم».

توی کریدور(راهرو،سالن)مدرسه هیچ کس نبود به جزانعکاس درهم پیچیده ی صداهایی مبهم که ازکلاس های مجاوربر می خاست.درست مثل صدای آدم های توی«حمّام مش امیر»که هیچ کس مفهوم شان را متوّجه نمی شد.

یک سره کلاس ها را پشت سرگذاشتم وراه به راه رفتم تا پشت در اتاق ناظم بایستم.

ناظمان مردی بود بلندقد،با صورتی کشیده وگلگون که داشتن یک بینی عقابی که وسط آن جای زخم کهنه به چشم می خورداو را آدم بی رحمی نشان می داد که با شهرت های عجیب وغریب فراوانی که بچّه های کلاس های بالاتربرایش دست وپا کرده بودند،برای ماها«خولی»و«شمربن ذی الجوشن»،روزهای«تیغ»راتداعی می کرد.

 

بی خیال دنیا ومافی ها،در عوالم پرهراس کودکانه ی خودپشت به دیوار دفتر آقای ناظم ایستاده بودم که «فرّاش مدرسه»،سینی چای به دست پیدایش شد و تا مرا دیدبدجنسانه وخیلی کش دارپرسید:

 

-«هــــــــــــــــــان...شیطونی کردی؟».

به قول ننه«اون قدر توی دلم شولات بود»که حال و حوصله ی جواب دادن را نداشتم،محلش نگذاشتم تابرود توی اتاق ناظم.

امّا کار خودش را کرده بود چون چند لحظه بعدبیرون آمدودر حالی که در دفتر را باز نگاه داشته بود،بازبا همان بدجنسی گفت :

- «برو داخل، آقای ناظم کارت داره».

هنوز وارددفتر نشده،صدای ناظم روی سرم هوار شد که:

- «هان،چی کار کردی،بُزمجه؟هان؟».

در میان سکوت ونگاه به زمین دوخته و انگشت های فشرده ی درهمم،چند تاحرف کلفت دیگرهم بارم کردو گفت :

- «برو توی کلاست تا فردا صبح سر صف به حسابت برسم».

حالا من بودم هزارجورخیال انتقام جویانه ،ازنرفتن به مدرسه،تا پنچر کردن ژیان آقا معلّم،افکار مغشوشی که به سرعت در ذهنم مرور شان می کردم.بی هوادر حالی که به تکیّه کلام «وامصیبتا ی» ننه ام فکر می کردم یادم می افتادبه «فردا صبح وفلک و فرّاش و پیک فلکی» که منتظرم بودندو با خودم می گفتم:

«-خدابه دادم برسد وبس».

آن قدر ترسیده بودم که هزار جور فکر توی سرم غلیان می کردند،دایما با خودم می گفتم شاید اگرحواسم راجمع می کردم این جور نمی شد،شایداگربابا در رفتن به حمّام «مش امیر»اصرار نمی کرداین جور نمی شد وشاید وشایدهاواگرواگرهای جور واجوری که یکی بعداز دیگری به سراغم می آمدندتااز آن روزبه بعدبفهمم که محکومین بیچاره،تا فرارسیدن روز مجازاتشان چه ها که نمی کشند.

نه تنها تمام روز را کلافه بودم که تمام شب را هم نخوابیدم ،تا صبح علی الطلوع توی رختخوابم وول می خوردم.از طرفی هم  می ترسیدم به پدر ومادرم هم چیزی بگویم،ترس ازاین که اوضاع از آن که هست خراب تر بشود.

فردا صبح اوّل وقت بازهم ناشتا راهی مدرسه شدم،امّا این بار کمی متفاوت تر،چون با خودم می گفتم:

«- خب دیگه، هرچی شد بشود.خدا بزرگ است».

با بلند شدن صدای زنگ،به صف شدیم،امّا آن روزانگارقرار بود بر خلاف هر روز خبری از ناظم نباشد.مدیرمان به پشت بلند گو رفته وبعد از ابلاغ امر و نهی های لازم،با آن که هر لحظه منتظر بودم تا اسمم برای اجرای مراسم فلک شدن اعلام شود،فرمان رفتن به کلاس را صادر نمود.

در عین بی تابی مفرط بودم،که شنیدن خبری افواهی و پچ پچ گون بچّه های پشت سرم شامل واژه های«تصادف،...،...،ناظم وبیمارستان»،آبی شد که آتش وجودم را سرد سردکرد،با آن که از ریز جزئیات موضوع خبردار نشدم،امّاهرچه بود،موجبات جستنم ازچوب و فلک را فراهم آورده بودند،تا تصمیم بگیرم وبا خودم عهد کنم،از آن هنگام به بعد خیال بافی را کنار گذاشته و حواسم همیشه جمع کلاس و درس ومدرسه باشد.

تصمیمی که در سال سوّم ابتدایی فهمیدم اسمش هست«تصمیم کبری»».

 

«غلام رضا خواجه علی چالش تری(1)

شهرکرد،آذرماه 1388ه ش».

ویرایش :«بابک زمانی پور».

 

پی نوشت ها:

(1)غلام رضا خواجه علی چالش تری(چال شتری،چالش تری)ازپزشکان مردمی،ادبا،مصنّفان و وب نویسان معاصرمتوّلد 5/20/ 1346ه ش/1387ه ق/1967م می باشد

خواندن 769 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
آخرین ویرایش در جمعه, 18 فروردين 1396 09:38
K2_NEWS_NUMBER_CUSTOM 357

تصاویر منتخب

cache/resized/0c5748ca6c0e01a5ce6bb131f29fce92.jpg
بهترین مکان دنیا   یادی از گذشته کتابهای قدیم
cache/resized/12321a69d83e907b31596d1a70de700c.jpg
شهید رحمان استکی مسئولیت‌ها: آموزگار
cache/resized/60040d169d182bda9a5835255964ecbd.jpg
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد
Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family