×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 529

آموزش و پرورش شلمزار

تاريخچه‏ ى تأسيس آموزش و پرورش منطقه‏ ى [شهرستان] كيار به روايت «هوشنگ همّت زاده»

پنج شنبه, 02 فروردين 777 08:09 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

استان «چهارمحال و بختيارى» شامل بخش‏ها و يا به اصطلاح قدما «بلوكات» مختلفى است. ناحيه‏ ى «چهارمحال» شامل چهار بلوك:
«كيار، لار، ميزدج و گندمان»  و منطقه‏ ى «بختيارى» شامل سيزده بلوك:


«شوراب و تنگ‏گزى، دوآب و صمصامى، بيرگان، بازفت، چقاخور، پشتكوه، مشايخ، ميان‏كوه، ديناران، فلارد، جانكى، خان‏ميرزا و جوان‏مردى» ، می باشند. البتّه قسمت «بختيارى» در گذشته وسيع‏تر از اين بوده و قسمت‏ هايى نظير بلوكات تابعه‏ ى شهرستان «ايذه، انديكا، هفت‏گل و سردشت» در زمان‏ هاى اخير و قسمت‏ هايى  از «رامهرمز، شوشتر، دزفول و مسجدسليمان» در زمان‏ هاى قديم ‏تر از آن منتزع شده‏اند.

 بلوك «كيار» يا به قول متأخرين «بخش كيار» و امروزه «شهرستان كيار» تا خردادماه 1344 ه.ش/ 1384ه. ق / 1965م يكى از دهستان‏ هاى تابعه‏ ى بخش مركزى شهرستان «بروجن» بود كه به موجب مصوبه‏ ى هيأت وزيران از آن شهرستان منتزع و تحت عنوان «بخش كيار» با مركزيّت «شلمزار» به شهرستان «شهركرد» ملحق گرديد و از اين هنگام با اعزام بخش ‏دار و نمايندگان دواير مختلف از قبيل «عمران روستايى، كشاورزى، ژاندارمرى، پست و بهدارى» شاكله‏ ى ادارى اين بخش شكل گرفت. در همين اوقات بر اساس تقاضاهاى مكّرر اهالى از «وزارت آموزش و پرورش» جهت تأسيس «نمايندگى آموزش و پرورش» و تأخيرى كه در اين مورد صورت گرفته بود نامه‏ هايى «خيلى فورى» از طرف وزارت‏خانه به «اداره‏ ى كلّ آموزش و پرورش چهارمحال و بختيارى» مبنى بر اين‏كه «فوراً نماينده‏ ى «آموزش و پرورش كيار» را تعيين و رونوشت حكم نامبرده را به وزارت‏ خانه و فرماندارى كلّ ارسال نماييد» فرستاده می ‏شود، كه اين كار على‏الظاهر آسان ،در عمل با مشكلات فراوانى مواجه ‏گردید.

يك نامه ،يك ابلاغ، يك دنيا كار

راه اندازي غير رسمي نمايندگي آموزش و پرورش منطقه ي كيار

 من (هوشنگ همّت ‏زاده) كه به تازگى به دبستان «شيخ بهايى دستگرد امامزاده» منتقل شده و چند روز بعد از انتقال مدرسه را از روان‏ شاد آقاى «على سلحشوردستگردی» مدير پرتلاش قبلى تحويل گرفته و به عنوان مدير مدرسه فعّاليّتم را آغاز كرده بودم، يك روز صبح در بين نامه‏ هايى كه از اداره براى مدرسه رسيده بود با كمال تعجب به ابلاغى برخورد كردم كه در آن به عنوان «نماينده‏ ى آموزش و پرورش بخش كيار» تعيين شده بودم. ابتدا كمى تعجّب كرده و گمان بردم دوستان ادارى نامه‏ا ى را به اشتباه تايپ كرده و شماره زده و به نشانى من فرستاده‏ اند. امّا وقتى از فرداى آن روز ديدم مأمور پست پاكات زيادى با خود آورده كه مطالب آن‏ها مربوط به« آموزش و پرورش» ديگر مدارس بخش با خط خوش زنده ‏ياد «جمشيد قاسمى دهكردى» رئيس دبيرخانه «اداره ‏ى كلّ آموزش و پرورش» استان بودند كه پشت پاكات نوشته بود «دستگرد - دبستان شيخ ‏بهايى - نمايندگى آموزش و پرورش بخش كيار» فهميدم كار از آن‏ كه فكر مى‏كردم جدّى‏تر است ،به همين خاطر ابلاغ خود را برداشته و به «اداره‏ ى كلّ آموزش و پرورش» مستقر در «شهركرد» عزيمت كردم. در آن ايّام زنده ‏ياد «منصور كوهى دهكردى» رئيس «اداره ‏ى بازرسى»، روان‏ شاد «لطيف گشنيزجانى» رئيس «اداره‏ ى كارگزينى» و مينوى روان «عبّاس على رفيعيان بروجنى» مدير كلّ «آموزش و پرورش چهارمحال و بختيارى» بودند. به محض ورود به اتاق «دبيرخانه‏ ى اداره ‏ى كلّ»، معترضانه گفتم: «آقايان بنده نه متقاضى نمايندگى بوده‏ ام و نه انجام چنين كارى برايم مقدور است زیرا خانه و زندگى من در روستاى «دستگرد امامزاده» است، شما چه امكاناتى در اختيار من قرار داده ‏ايد كه چنين ابلاغى برايم زده ‏ايد؟ لااقل چرا با من مشورت نكرده‏ ايد؟» بر اين اساس بلافاصله جلسه‏ اى بيست دقيقه‏ ایی در اتاق «مدير كلّ» تشكيل شد كه ماحصل آن اين بود كه: «از اين‏ ها گذشته است، كار فورى بود، ما غير از شما كسى را در اختيار نداشته و مناسب تر از شماهم در دسترس نداشتيم و...، حالا هم در حدّ مقدور كمكتان می ‏كنيم (و نظاير اين‏ ها)، امّا مهم‏ تر از همه اين مشكلات هستند كه بايد آن‏ها را به طريقى رفع و رجوع بنمايى:

« 1. بودجه ‏ى «بخش كيار» در سال جارى جزو بودجه‏ ى شهرستان «بروجن» محاسبه شده است و ما تاكنون موفق به وصولش نشده‏ ايم زيرا «آموزش و پرورش بروجن» هم كمبودهايى داشته و اعتبارات شما را هزينه كرده است، با اين حال رديف حقوقى معلّمان را از آن‏ها نگرفته‏ ايم تا مؤظّف باشند كه حقوق معلّمان «بخش كيار» را پرداخت كنند. پس شما از نظر پرداخت حقوق معلّمانتان با «بروجن» و از نظر ادارى با «شهركرد» مرتبط خواهيد بود.

 2. «اداره ‏ى آموزش و پرورش شهرستان بروجن» معلّمان رسمى «بخش كيار» را هنگام تشكيل اداره به «بروجن» منتقل كرده و به جاى آن‏ها تعدادى« سپاهى دانش» فرستاده كه ممكن است در اواسط سال تحصيلى اين«سپاهيان »منقضى خدمت شده و مدارس شما بدون معلّم بمانند. بر اين اساس كاملاً مراقب مدارستان باشيد.

 3. در مركز بخش يعنى «شلمزار» ارتباطتان با بخش‏ دار و مسئولين ديگر دواير بايد حسنه بوده و در شوراى بخش سعى كنيد سنگ تمام گذاشته، همكارى همه را به سوى آموزش و پرورش جلب كنيدو نهایتا آن که به طور قطع با اعتماد و اطمينانى كه به شما داريم، مطمئن هستيم كه از عهده‏ى اين مهم برخواهيد آمد».

 پس از طرح اين موارد آقاى «عبّاس‏ على رفيعيان بروجنى» فرمودند: «آقاى «همّت ‏زاده» پدر شما از معتمدّين «بخش كيار» هستند كه اكثراً او را می ‏شناسند، از وجود ايشان و از روابط با معتمدّين روستاهاى ديگر براى بهبود وضع مدارس استفاده كنيد، چون شما هم مدير مدرسه ‏ى «شيخ‏ب هايى دستگرد امامزاده» و هم «نماينده‏ ى آموزش و پرورش بخش كيار» هستيد. سعى كنيد هفته‏ ا یى يكى دو روز به «شلمزار» رفته و با بخش ‏دار و ديگر مسئولين دواير و اعضاى شوراى بخش در تماس باشيد.

 البتّه ما وسيله‏ ى نقليّه ‏ى دولتى در اختيار نداريم كه به شما بدهيم چرا كه «اداره‏ ى كلّ» داراى دو دستگاه جيپ است كه يكى با رانندگى مرحوم «مراد برزم» در اختيار من و ديگرى در اختيار «اداره ‏ى سپاه ‏دانش» است كه با استفاده از آن‏ها به مدارس روستاها، بخش ‏ها و شهرستان ‏هاى تابعه‏ ى منطقه سركشى  می كنيم. بنابراين هر وقت لازم دانستيد از مدارس بازرسى كنيد با كمال صرفه‏ جويى اتومبيل كرايه نماييد كه البتّه در حدود مقدورات وجوه مربوطه را پرداخت خواهيم كرد».

 بعد از اتمام اين جلسه همه با من دست داده، هر كدام به راهى رفته و مرا هم به اميد خدا و در ميان دريايى از مشكلات رها كردند.

 تا مدّت‏ها درباره‏ ى بودجه‏ ى بخش، هيچ گرهى از كار من باز نشد و بر اين اساس مجبور بودم دايم به مدارس سركشى كنم و براى مديران و معلّمان  بخش به «اداره ‏ى آموزش و پرورش بروجن» گواهى انجام كار بفرستم تا پرداخت حقوق ايشان با مشكل مواجه نشود.

راه اندازي مجدد دبستان روستاي امير آباد

 امّا مهم‏ ترين معضل كه به تدريج آشكار شد مربوط به مسأله‏ ى انقضاى خدمت معلّمان «سپاهی ‏دانش» و اوّلين آن‏ها مربوط به دبستان روستاى «اميرآباد» بود .زيرا «سپاهی ‏دانش» آن روستا منقضى خدمت گرديده و «سپاهى» جديد جانشين هم اعزام نشده بود. بر اين اساس و با توجّه به عريضه‏ ى «مشهدى پرويز اسدى» كدخداى روستا و ديگر معتمدّين محل به «اميرآباد» عزيمت كردم.

 اين موضوع مصادف با دى‏ماه شده بود در حالی که زمستانى سرد هم از راه رسیده ومن هم وسيله‏ ى نقليه‏ ايى  در اختيار نداشتم که بتوانم در میان سرما و یخ بندان به آن اتّکا نمایم. جالب آن‏ كه اگر هم  وسیله ایی در اختیار می داشتم راه های روستایی آن ایّام روستایی به علّت بارش فراوان و خاكى بودن غيرقابل عبور بودند .

 بنابراين به «دستنا» رفته و به آقاى «ميرزا على متّقى» كه كار طبابت محلى را انجام می ‏داد پيغام دادم كه براى فردا صبح زود دو رأس اسب جلوى مدرسه  ی «اميركبير دستنا» حاضر نمايد. چون می ‏خواستم مدير مدرسه‏ ى «دستنا» آقاى «جعفريان» را هم همراه خود ببرم تا از بين باسوادان محلّى با آزمون و مصاحبه يكى را براى تدريس در كلاس ‏هاى چندپايه انتخاب كند و به اين شكل از محل بودجه‏ ى «پيكار با بی ‏سوادى» دست مزد مختصرى هم به او بدهيم .كتاب‏ هاى روش تدريس بزرگ سالان را هم براى تدریس بهتر اوهمراه خود برداشتم.

 شب را در دبستان « امير كبير دستنا» نزد مدير و معلّمان با صفاى آن خوابيده و صبح خيلى زود ناشتايى خورده و با اتفّاق همراهان آماده‏ ى حركت شديم. يك الاغ يُرقه كه روى آن پتوى قشنگى انداخته بودند و يك اسب تازه ‏نفس با زين و يراق چرمى جلو در مدرسه آماده‏ ى حركت بودند. من به آقاى «جعفريان» گفتم: «تو جوان ‏تر هستى، اسب براى تو و الاغ براى من». ايشان به واسطه‏ ى ادب فراوانى كه داشت اين موضوع را قبول نكرده و گفت: «چون تو رئيس هستى بايد سوار اسب شوى» و به رغم اصرارهاى من سوار الاغ شد.

 هم‏ چنين خدمت‏ گزار مدرسه‏ ى «دستنا» را هم همراه برديم تا به محض ورود به «اميرآباد» اسب و الاغ همراهمان را مواظبت كرده و تعليف نماید.

 در كنار آشنايى كم من با اسب‏ سوارى، اين اسب هم به اصطلاح محلّى «هواى طويله» داشت و دايم نافرمانى می ‏كرد. به شكلى كه موجب می ‏شد بر زمان مسافرت ما افزوده شود. با توجّه به آن‏ كه راه عبور ما از ميان قلمستان‏ هاى انبوه كبوده و از كنار بقعه‏ ى «بى بى حاجى [حاجب ‏الحرام(ع) ] » به سوى «اميرآباد» قرار داشت و در بين راه بر اثر حركت دفعى شغالى و يا پرواز كلاغى اسب من دایما رم  می کرد، مستمرا بايد مواظب تاخت و تاز اسب و در پى مهار آن  نيز مى‏بودم تا اين‏ كه سرانجام آقاى «مسلم فرهادى» خدمت‏گزار صدّيق دبستان« امير كبير دستنا» دهانه‏ ى اسب را گرفته و تا «اميرآباد» هر چه به او اصرار كردم كه «لازم نيست دهانه را نگاه دارى» با بزرگوارى آن را رها نكرده و دايم با آن لحن دوست‏داشتنی ‏اش عنوان می ‏كرد: «نه آقا اشكالى ندارد من كه دهانه را رها نمی ‏كنم، يك وقت خوب و بد می ‏شود و باعث شرمندگى من را به بار می ‏آورد».

 روحش قرين آرامش باد.

 با گذر از گردنه‏ ى «بى بى حاجى» بايد از رودخانه‏ ى پر آب «كيار» هم عبور مى‏ كرديم كه پل نداشت و به دليل وجود آب زياد لاجرم بايد از گدار رود مى‏ گذشتيم كه به هر زحمتى بود، اين مرحله هم پشت سر گذاشته شد.

 نزديكى‏ هاى آبادى كه شديم، جمعيّت روستا را ديديم كه در معيّت آقاى «پرويز اسدى» كدخداى محل به اتفاق تعداد زيادى از اهالى با محبّت «امير آباد» با وجود سردي هوا به استقبالمان  آمده بودند. ادب حكم مى ‏كرد كه ما زودتر پياده شده و به سوى آن‏ها برويم، كه همين كار را هم كرديم. پس از احوال‏پرسى ‏هاى معمول و آشنايى با يك ‏ديگر ،چون در خانه ‏ى كدخدا نهار تدارك ديده بودند، به خانه‏ ى ايشان رفته و بعد از انجام خيلى صحبت ‏ها مثل لزوم داير كردن ساختمان حمّام عمومى در روستا ، يكى از باسوادهاى محلّى را با صواب‏ ديد حاضرين انتخاب كرده و با افتتاح مجدد مدرسه‏ ى «اميرآباد»، بعد از ظهرهمان روزاز «امیر آباد »راه افتاده و نزدیک های غروب آفتاب به «دستنا» مراجعت كرديم.

معتمدين متعهد

 با توجّه به اين كه در «اداره‏ ى آموزش و پرورش كيار» نه ماشين تحرير داشتم و نه ماشين ‏نويس به همين خاطر عمده‏ ى صورت‏ جلسات و نامه‏ هاى ادارى به خط خود من استنساخ و تنظيم مى‏ شد كه به دليل خوش‏خطى كه يادگار تأكيدات پدر و آموزگاران قديم بود، خيال آقاى «عبّاس ‏على رفيعيان بروجنى» مدير كلّ و ديگر همكاران را از بابت قرا ئت بدون دردسر آن‏ها راحت كرده بود، به شكلى كه هميشه به شوخى مى‏ گفتند: «در فرماندارى كلّ نامه‏ هايت دست به دست مى ‏گردند و سرفرازمان مى‏ كنند».

 از وقتى به «شلمزار» وارد شده بودم صورت اسامى معتمدّين روستاهاى مختلف را از پدرم گرفته بودم تا هر وقت صبح ‏ها خواستم براى سركشى به دبستان روستايى بروم دعوت‏نامه‏ ها را از قبل آماده نمايم. به همين خاطر به هر محل كه مى‏ رسيدم فقط ساعت مناسب تشكيل جلسه را در آن قيد كرده و به مدير مدرسه ی محل مى‏ دادم تا در وقت مقرر در انجمن تشكيل شده مشكلات پیش روی مدرسه ی روستا را با اهالى محل در ميان بگذارم . بیشتر اوقات هنوز ظهر نشده با حضور نجّار، بنّا، آهنگر، شيشه ‏بر و احياناً حلبى‏ ساز ،در مدرسه و با خود يارى مردم كارهاى آموزشگاه روستا ها بدون هزينه امّا در حدّ وسع مردم محل انجام می پذیرفتند. معمولاً ناهار را هم مهمان فتوّت اهالى خوب روستاها بوده و بعد از ظهرها تلاش مى ‏كردم تا به محل كارم در «شلمزار» برگردم، چرا كه برخى از مردم محل، به حق مرتباً به «فرماندارى كلّ» و وزارت «آموزش و پرورش» شكايت ارسال مى‏كردند كه «چرا اين «نماينده‏ ى آموزش و پرورش»ياغى است و در مركز بخش مستقر نمى ‏شود». البتّه از آن جايى كه آقاى «عبّاس‏ على رفيعيان بروجنى، مدير كلّ آموزش و پرورش چهارمحال و بختيارى» و آقاى «احمد حجّت فرماندار كلّ منطقه »در جريان كارهاو مشکلات پیش روی من قرار داشتند جواب‏ هاى قانع‏ كننده را در جواب اين پرسش‏ ها و اعتراضات براى وزارت‏ خانه ی مربوطه ارسال مى‏ كردند امّا به هر حال  نمى ‏توانستند مردم را قانع كنند، چرا كه عملاً من به سه دليل نمى ‏توانستم در «شلمزار» اقامت نمايم، يكى آن كه نه محلى براى استقرار و تأسيس اداره در اختيار اينجانب گذاشته شده، نه بودجه و اعتبارى به اين بخش اختصاص يافته و در نهايت آن‏ كه نه حتّى وسيله‏ ى نقليّه ‏ایى هم در دسترس من بود كه با آن به تسریع رتق و فتق امور مربوطه بپردازم.

دوستي آموزش و پرورش و بهداري

 البتّه بعد از مدّتى مشكل ايّاب و ذهاب و سركشى به مدارس و تماس با مركز بخش با هم‏ يارى گروه «سپاه بهداشت» مستقر در «دستگرد امامزاده» تا حدودي مرتفع شد، زيرا ايشان چهار روز در هفته به مراكز فرعى روستاهاى «تشنيز و گشنيزجان» سركشى كرده و به مداواى بيماران مى ‏پرداختند. بر اين اساس در روزهايى كه نوبت روستاى «تشنيز» بود پزشك «سپاه بهداشت»، پزشك ‏يار و راننده‏ى آن‏ها مرا هم سوار اتومبيل خود می کردند ،تا من بعد از سركشى از دبستان اين روستا تا «شلمزار» هم رفته و بعد از ديدار از مدرسه‏ ى آن‏جا به بخش‏دارى هم سرى زده و در جلساتى كه بنا به پيشنهاد من در روزهاى دوشنبه و يا چهارشنبه‏ ى هر هفته تشكيل مى‏ گرديد، شركت نمايم.

 در روزهاى حضورمان در محل، گروه «سپاه بهداشت» هميشه تا ساعت دو بعد از ظهر در «تشنيز» مى‏ماندند و معمولاً پزشك «سپاه بهداشت» اصرار داشت كه راننده‏شان مرا به «شلمزار» ببرد و بياورد امّا من نمى ‏پذيرفتم و اين سه كيلومتر راه را پياده با دوچرخه يا اتومبيل‏ هاى گذرى طى كرده و عصرها دوباره باز مى ‏گشتم، زيرا عموماً اتومبيل «سپاه بهداشت» براى اعزام بيماران بدحال به بيمارستان «شهركرد» يا كارهاى ديگر ادارى مورد استفاده قرار داده مى ‏شد و به حضور دايم آن در محل نياز مبرم بود.

 گاهى اوقات هم روزهايى كه به «شلمزار» نمى‏ رفتم، صبح‏ ها در «خراجى» از اتومبيل «سپاه بهداشت» پياده شده و از مدرسه‏ ى «خاقانى خراجى» بازديد كرده، با معتمدّين تماس حاصل كرده و سپس پياده يا با هر وسيله‏ ى ديگرى كه بخت و اقبال برايم فراهم مى ‏كرد خود را به دبستان «تشنيز» مى ‏رسانيدم. خاطرم هست كه در آن سال‏ ها زنده ‏يادان «سيّد آقا بزرگ حسينى، ميرزايى، عباسى و شريفى و...» براى انجام كارهاى مدرسه‏ ى روستاى «تشنيز» و اقدامات گروه «سپاه بهداشت» همراهى‏ هاى فراوانى داشتند و در واقع به دليل مشاركت‏ هاى فعّال ايشان مى ‏توان گفت آموزش و پرورش فرزندان آن صفحات مديون تلاش ‏هاى ايشان مى ‏باشد.

 طرفه آن كه گاهى اوقات مسئولان «اداره‏ ى كلّ آموزش و پرورش» به من مى‏ گفتند: «اگر به بخش‏ دارى «كيار» وسيله‏ ى نقليه داده شده به ما اطلاع دهيد تا با« فرماندارى كلّ» هماهنگ نماييم كه شما هم بتوانيد از آن استفاده كنيد»! در حالى كه يادشان نبود آخر چگونه مى ‏شد من در «دستگرد امامزاده» و بخش‏ دار در «شلمزار» مى ‏توانستيم از يك وسيله ‏ى نقليّه ‏ى واحد استفاده كنيم؟!»

 البتّه بنا به ضرورت بعضى روزها هم اتومبيل كرايه كرده و گاهى بر اساس شرايط فراهم آمده از اداره ‏ى كلّ و به تقليد از كارمندان ديگر!!! تقاضاى هزينه‏ ى اياب و ذهاب و فوق‏العاده مأموريت بر اساس قول‏ هاى قبلى ايشان مى‏ كردم كه به ندرت سند تهيه شده جهت پرداخت هزينه ‏هاى انجام شده از حقوق اندك معلّمى به «اداره‏ ى دارايى شهركرد» فرستاده مى‏ شد. در اين گونه مواقع در «اداره‏ ى دارايى» آن قدر رسيدگى به موضوع طول داده و اشكال ‏تراشى به عمل آورده مى ‏شد كه اغلب اوقات من مثل خيلى ديگر از همكارانم عطايش را به لقايش مى ‏بخشيدم. زيرا براى منى كه يك لحظه زمان هم برايم غنيمت بود و مى ‏بايست به تنهايى تمام كارها را سر و سامان بدهم. ميّسر نبود كه دايم به «اداره ‏ى دارايى شهركرد» رفته معطّل شده و احياناً مجبور شوم «خر كريم را هم نعل نمايم». معمولاً در اين وقت‏ ها اتّكا به درآمد خانوادگى برايم راه حل نهايى بود و نظرم به اين قول مشهور كه از قديم گفته‏ اند:

 «بـــاش چون مرغكان كه آسايش

بــــــر سر شاخه‏هاى تــر دارند

 گــــــــــرچه از نـــاتوانى شاخه

كـــــارميده بــــــر آن خبر دارند

 ليـك چهچه زنند و خوش باشند

زان‏  كــه داننـــــد بال و پر دارند»…

افتتاح رسمي نمايندگي آموزش و پرورش در شلمزار

 از ابتداي  سال  1345ه ش/1386ه ق/ 1966م  اهالي  خوب «شلمزار»  همّت  كرده  و  منزلي  جهت   تاسيس« نمايندگي آموزش و پرورش منطقه»  تهيه كرده و در اختيار من گذاشتند. بر اين اساس من هم به «اداره ي كّل آموزش و پرورش » در« شهركرد » اعلام نمودم كه از اين به بعد در« شلمزار»  مستقر شده و نشاني  مكاتباتي را نيز به اين شكل تغيير دادم :

«شلمزار،نمايندگي آموزش و پرورش منطقه ي كيار».

اين منزل بالا خانه ايي بود شامل يك اطاق بزرگ، يك اطاق كوچك، يك ايوان در جلو اين ها،دو اطاق متوسط مشرف به كوچه و راه پلّه ايي كه در پايين آن دستشويي قرار داشت.رفت و آمدها به اين ترتيب از طريق كوچه و از راه پلّه ي اختصاصي بسيار تنگ و كم ارتفاع آن با سختي فراوان صورت مي گرفت به شكلي كه مبلمان ساده امّا حجيم ي اداريمان را  به اجبار  با كمك اهالي پر تلاش محل از روي پشت بام با طناب بالا كشيده و از طريق ايوان طبقه ي اوّل آنها رابه اطاق مديريت؟؟كه از بقّيه ي  فضاهاي آنجا آبرومند تر بود منتقل كرديم. به اين ترتيب  با تلاش و همدستي همه ي« شلمزاري هاي»  علاقه مند به توسعه ي« آموزش و پرورش»  شرايط مناسب جهت افتتاح رسمي« نمايندگي آموزش و پرورش كيار»  فراهم شد.

الحق والانصاف اين فضا از ديگر فضاهاي اداري مربوط به ساير ادارت مستقر در محل مناسب تر بود و در شان نظام تعليم و تربيت زيرا  ساختمان هاي اداري ديگرعموما در قسمت هم كف واقع و به علّت بالا بودن سطح آب هاي زير زميني  مرطوب و غير بهداشتي بودندبه طوري كه مثلا در محل ساختمان اجاره ايي« بخش داري» تا سال ها هنوز آخورها و شاه ميخ ها كه از ساليان قبل و مربوط به كاربري گذشته  ي  فضاي مذكور بودند در  حاشيه ي ديوارها ديده مي شدند  كه معمولا هم موجبات مزاح مراجعين با كاركنان آن دستگاه را فراهم مي آوردند.

با استقراردر« شلمزار» زمينه ي  انجام كارهاي ديگري هم فراهم شد كه از آن جمله رسيدگي به امور« پيشاهنگي ، بخش دانش آموزي شيرو خورشيد سرخ،تربيت بدني، اوقاف و امورخيريه،باستان شناسي و فرهنگ وهنر» بودند كه به علّت نبود نمايندگي مستقل آنها در« شلمزار» انجام تمامي اين امور با نمايندگي«آموزش و پرورش» مستقر در محل بود.

اوّلين مسابقه ي رسمي ورزشي در شلمزار

دست بر قضا در همين ايّام از سوي« اداره ي تربيت بدني شهركرد» چند مدال ورزشي و متعاقب آن دستورالعمل برگزاري مسابقات ورزشي در سطح آموزشگاه هاي منطقه ارسال گرديد تا پس از برگزاري اين مسابقات نفرات برگزيده ي  محل جهت اعزام به مسابقات بزرگ تر در سطح فرمانداري كّل و به ميزباني «شهركرد» معّرفي گردند.

به مصداق ضرب المثل« آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه صد وجب »در حالي كه يك تنه به همه ي امور سرو سامان داده و مسير مشخص و اداري فعّاليّت هاي مصّوب« آموزش و پرورش» را تعقيب مي كردم با لطف خداوند منّان ، همّت دوستان ، همكاران و اهالي محل يا الله گفته و شروع به تمهيد مقد‌ّمات نمودم .

 به تمامي مديران مدارس منطقه اعلام شد تا براي برگزاري اوّلين مسابقه ي دو صحرانوردي كه به  وسايل مخصوصي نياز نداشت و همگان مي توانستند در آن شركت كنند از دانش آموزان داوطلب ثبت نام نمايند . در حالي كه واقعّيت آن بود كه همكاران خوب من بايد هركسي راكه سراغ مي داشتند به سوي اين موضوع دلالت مي دادند كه كمي هم رنگ اجبار داشت ،چراكه لازم بود هويّت اداري و اجتماعي« آموزش و پرورش و  منطقه ي كيار» هم در سطح «فرمانداري كّل» حفظ شود.

به هر حال ده نفر از برو بچه هاي قدربراي انجام اين مسابقه انتخاب شدند كه مي بايست مسير سه كيلومتري دو از ابتداي پل روستاي« دستنا » تا  مقابل« درمانگاه شلمزار» را طي نمايند . به عمد نقطه ي پايان را مقابل درمانگاه انتخاب كرده بوديم تا در صورت لزوم از امكانات پزشكي موجود در محل بتوان استفاده كرد.

البتّه به منظور گرد آوري تماشاچي لازم و ايجاد هيجان بيشتر از تنها وسيله ي تبليغي در دسترس آن روزگار يعني ساز و دهل و البّته يه صورت مجّاني و افتخاري هم بهره گرفته بوديم كه موجب شده بود تا در خط پايان جمعيّت فراواني انتظار ورود قهرمانان ورزشي مان را بكشند.

با آغاز مسابقه هنوز ساعت يازده نشده با آن كه تعدادي از بچّه ها در ميانه ي راه خسته و از ادامه ي مسير باز مانده بودند شش نفر خود را به خط پايان رسانيدند كه  از همه استفبال شايان به عمل آورده شد و توسط «دكتر فروهان»  نماينده ي« بهداري»  و رئيس« درمانگاه شلمزار» به سينه ي نفرات اوّل تا سوّم مدال افتخار نصب  گرديد. سه نفري كه بعدا به عنوان نمايندگان ورزشكاران و سهميه ي ورزشي منطقه ي« كيار»  به« شهركرد» جهت حضور در مسابقات منطقه ايي اعزام گرديدند كه بر همين اساس نفر اوّل ما توانست رتبه ي يازدهم منطقه ي« چهار محال و بختياري »را از آن خود نمايد.

اداره ي عمران و سپاه صلح ايالات متحده ي آمريكا در شلمزار

در اين ايّام يكي از مسايل مطرح شده در نظام عمراني كشور بهره مندي از كمك هاي« اداره ي عمران و سپاه صلح ايالات متحده ي آمريكا» بود كه با تلاش فراوان« نمايندگي آموزش و پرورش منطقه ي  كيار»، به دليل آن كه صورت جلسات شوراي بخش به خط و توسط  اينجانب تهيه مي شد، توانستم از محل كمك هاي مذكور دو باب دبستان نوساز يكي در  روستاي ي«دزك »به نام« اميريه » كه  از قبل در بقاياي مستهلك  يكي از كاخ قلعه هاي خوانين «بختياري» و ديگري در روستاي« سر تشنيز» به نام« ادب» در بنايي نامناسب تشكيل مي گرديدند را احداث نمايم.

شليد بتوان گفت معّلمين آن روزگار گنج هايي بودند كه در مدرسه هاي مخروبه به دليل فقر عمومي رايج در سطح كشور جاي گرفته بودند و اين امكان كه براي همه ي روستاها بتوان مدارس با سازه هاي اصولي احداث كرد وجود نداشت از جهت ديگرمعلّم نيز به اندازه ي كافي در دسترس نبود و با آن كه از سپاهيان دانش براي حل مشكل كمبود  معّلم مدارس استفاده مي شد امّا باز هم كاستي هاي فراواني در همه ي سطوح وجود داشت كه يكي از آنها نبود معّلم زن  براي آموزش مستقل  دختران در مدارس بودتا جايي كه براي  دبستان دخترانه ي «شلمزار» كه در« جاخرمن هاي» محل و بر اساس كمك هاي عمراني گروه مذكور و به صورت ساختماني كوچك براساس جمعّيت آن روزگار« شلمزار  ساخته شده بود و از آن استفاده نمي شد تا مدّت ها نمي توانستيم خانم معّلم  معرفي نماييم  چرا كه حتّي نقاط نزديك تر به« شهركرد» به عنوان مركز« فرمانداري كّل »مانند «طاقانك ،شمس آباد هفشجان »هم فاقد  مدرسه ي مستقل دخترانه  و همكار آموزشي زن بودند.

 بر اساس نوع نگرش شخصي كه به امر تعليم دانش آموزان بر مبناي روش هاي جديد تدريس داشتم  و علاقه ي وافر به تعليم نو آموزان بدون آن كه در بند موقعيّت  مقام و پست اداريم باشم تابلو هاي سياه  پايه هاي اوّل مدارس را خودم شخصا  با بر چسب و رنگ خط كشي كرده  و كتاب هاي روش تدريس  تحويلي از انبار كتاب اداره ي كّل را  شخصا به دست معّلمان  رسانيده و تاكيد فراوان به استفاده از مطالب آنها توسط همكاران آموزشي در هنگام  تدريس  مي نمودم. جالب آن كه گاهي  مسولين  توزيع  كتاب ها ي درسي  با توّجه به  موجودي  انبار ، از« تهران»  به رغم متفاوت شدن مطالب منابع درسي كتاب جديد روش تدريس درخواست ننموده وهمان كتب قديمي را به مدارس ارائه مي كردند در حالي كه اگر نه همه ي متن حداقل بخش هايي  از متن دروس  تغيير  پيدا كرده بود كه با عث مي شد تا  به رغم تاكيدات من كه حتّي تغييرات كوچك را معّلمان موظفند  در هنگام تدريس رعايت نمايند استناد همكاران آموزشي با قيد اين جمله ي كليشه ايي كه در كتاب اين طور نوشته شده يا نوشته نشده  به اين كتاب هاي قديمي روش تدريس باشد وموجب شود تا دايم از من اصرار در ميان باشد و از آنها انكار .

مدير كّل، مرّّبي ضمن خدمت

در آن ايّام به منظور بهره گيري از دستور العمل هاي جديد و رتق و فتق امور در هر دوره ي پانزده روزه يك روز را به« شهركرد »عزيمت كرده ، به ديدار با همكاران اداره ي كّل مي شتافتم  . برخي از اوقات  نيز در دفتر مدير كّل وقت بهشتي روان «عبّاس علي رفيعيان بروجني» در گوشه ايي جا خوش كرده و با دقّت تمام به رفتار و سكنات ايشان و شيوه هاي ارتباطيشان با ارباب رجوع وهمكاران چشم دوخته براي خود ساعات كار آموزي خود خواسته ترتيب مي دادم، هروقت هم فرصتي به وجود مي آمد نكات مهم حوزه ي كاري كيار را به ترتيب اولويّت گزارش كرده  و به سووالات ايشان البتّه با توّجه به روحيه ي باز و پر نشاط  و در عين حال جدّي آن روان شاد با نهايت ادب و در عين حال به مقتضاي فضا به شكل طنز آلود  پاسخ مي گفتم كه علاوه بر انبساط خاطر ايشان به بهتر حل شدن مسايل  هم بهتر كمك مي نمود.

اين رابطه ي دوستانه كه در ميان ايشان و عموم همكاران اداري و آموزشي  وجود داشت بعدا هم كه اين مرد بزرگ در اداره ي كّل «تعليمات ابتدايي وزارت آموزش و پرورش» و يا در سمت مديركّل« آموزش و پرورش سيستان و بلوچستان » فعّاليّت داشتنداز طريق مكاتبه ادامه داشت . جالب آن كه ايشان در نامه هايي كه در جواب به ابراز لطف دوستان مي نوشتند همواره از واژه هايي برگرفته از اوج انسانيّت و رفق در خلال جملاتشان بهره مي بردند كه سطور  نامه ها را همواره عطر آگين لطف بي بديلشان مي نمود.

براي تماس باروساي ساير ادارات وقت زيادي نمي نوانستم صرف نمايم زيرا فرصت اين كار با توّجه به بعد مسافت وجود نداشت اگرچه به تناسب اوقات هراز چندگاهي با توّجه به شرايط كاري و لزوم بهره مندي از امكاناتشان براي پيش برد اهداف آموزش و پرورش به ديدارشان مي رفتم.

هر  مديراداره ، يك كلاس ،يك درس

يكي از مشكلات دايمي و اساسي  منطقه كمبود معّلم بود كه براي حل آن طرحي تهيه و در شوراي بخش به تصويب رسانيدم كه بر مبناي آن حداقل مشكلات آموزشي ناشي از اين موضوع  در« شلمزار» كاهش يابد. بر اين اساس از مسوولين مستقر در نمايندگي  هاي ادارات درخواست كردم تا هركدام از ايشان هفته ايي شش ساعت در هر پايه ايي كه علاقه مندند تدريس  هر درسي را كه مايلند بر عهده بگيرند،كه با استقبال و اجراي  همه به جز رئيس «پاسگاه  ژاندارمري شلمزار» مواجه شد زيرا«استوار فرهاد پور» در اين زمينه با لحني طنز آلود ميگفت :

«من به مدرسه تان نمي آيم زيرا بچّه ها همان طور كه پدرانشان با احترام  از من مي ترسند آنها هم از من هراس خواهند داشت، كه البّته نكته ايي راست بود  زيرا در هنگام برگزاري جشن هاي مختلف فرهنگي كه با حضور مردم و مسوولين نمايندگي هاي ادارات در« شلمزا»ر انجام مي شد در وقت ورود ميهمانان اداري اهالي تنها  براي  «رئيس پاسگاه »كف  مي زدند و در اوقات ديگر هم براي او و ديگر نيروهاي ژاندارمري احترام فوق العاده اي قايل بودند.

 اجراي اوّلين  تئاتر در منطقه ي كيار

با توّجه به وجود همّت فراوان در ميان مردم محل،همكاران فرهنگي و دانش آموزان منطقه ي  كيار مسوولين امورتربيتي فرمانداري كّل در« شهركرد» انتظار پيدا كرده بودند تا هم چون بقّيه موضوعات  در زمينه ي امور فرهنگي هم اقدام قابل ملاحظه ايي انجام دهيم تا به عنوان سرمشق توسط ديگر مناطق آموزشي« چهار محال و بختياري» نيز الگو برداري شود. به همين خاطر توصيه ي موكد آن بود كه در صورت امكان نمايشنامه ايي براي عموم از سوي معّلمان و سپس دانش آموزان تدارك ديده شود. بر اين اساس روزي در جمع همكاران مدرسه ي «اميركبير دستنا»  گفتم :

«اگر مي توانيدنمايشنامه ايي وزين آماده كرده ، تمرين نموده  و اجرا كنيد تا هم باعث تنوير افكار عمومي نسبت به برنامه هاي فرهنگي هنري گردد و هم  امتيازي جهت منطقه به حساب آيد.اگرچه دقّت داشته باشيد كه اين تئاتر نبايد روحوضي و سياه بازي  بوده وبه هيچ وجه هم نبايد  مخالف با شئونات آموزش و  پرورش باشد».  با توّجه  با آن  كه   تعدادي  از   معّلمان آنجا   اهل « اصفهان»  بودند، حتّي به آنها توصيه كردم كه اگر دو ستاني اهل ذوق در زمينه ي نمايشنامه نويسي و يا كارگرداني تئاتر در « اصفهان» هم  سراغ دارند مي توانند به عنوان گردش و ميهماني آنها را به محل دعوت كرده  و از هنرشان البّته با تاكيد بر افتخاري بودن فعّاليّتشان چون رديف مالي براي هزينه در اين زمينه ها نداريم بهره ببرند. اين تاكيد آخري براي آن بود كه همكاران صديق و فداكارم بدانند كه اين كارشان مثل بقّيه ي فعّاليتّهاشان صرفا در راستاي انجام امور فرهنگي است و با رضايت خاطر كامل در انجامش شركت داشته باشند.

بعد از مدّتي آقاي «جعفريان» مدير خوب و پر تلاش دبستان« اميركبير دستنا» كه الحق و الانصاف دست راست من در انجام  بسياري از امور بوداعلام كرد كه نمايشنامه ي ما آماده ي اجراست. براين اساس براي باز بيني نمايش مذكوربه« دستنا» عزيمت كرده و با ديدن تمرين شبانه ي همكاران عزيزم متوّجه شدم اين نمايش داراي متني سنگين و محتوايي درام است  كه آنها واقعا در حّد توان خود و حتّي فراتر از آن براي اجراي خوب آن زحمات زيادي را متحّمل گشته اند بعد از تذّكر جهت انجام  تغييرات جزيي در يكي دو مورد كه شايد بتوان آنهارا مميزي ازجهت رعايت مصالح آموزش و پرورش ناميد قرار شد كه نمايش براي عموم اهالي با صفاي« دستنا »اجرا گردد،كه اين امر با بستن سن و آماده كردن دكور بسيار ساده ايي كه از وسايل مدرسه  و اثاثيه ي امانتي از منازل دانش آموزان فراهم  شده بود و فروش بليط ارزان قيمت براي تماشاچيان به مناسبت هفته ي كار« پيشاهنگي »ميّسر گرديد.

خبر اجراي موفق نمايش  مذكور مثل تركيدن  توپ در منطقه  صدا كردو باعث شد تا تاييديه ي موضوع توسط تعدادي از« شلمزاري هايي» كه تئاتر را در« دستنا »ديده بودند مردم« شلمزار» را هم خواهان اجراي آن نمايد. به هر صورتي بود دوستان گروه نمايش را متقاعد كردم تا برنامه شان را در« شلمزار» هم اجرا نمايند كه به رغم امّا و اگرهاي بعضي از آنها سرانجام موضوع رنگ انجام به خود گرفت.

بر اين  منوال چند روزي دستمان به بستن سن ، تدارك وسايل دكور و تدارك جا براي تماشاچيان درحياط دبستان «صمصام  شلمزار» بند بود  تا شرايط مناسب براي اجراي خوب آن فراهم گردد. اموري طاقت فرساكه سرانجام  با تلاش همه ي دوستان  به خوبي انجام شدند البتّه بدون آسيب رسانيدن به ساعات درسي كلاس ها و صرفا در فرصت هاي  بعد از زنگ  تعطيلي مدرسه.

 با اين همه آنچه نبايد اتفاق بيفتد افتاد و غافل از تدارك پشت پرده ايي كه از سوي همكاران  براي من بي خبر از همه جا ديده شده بود مخمصه ي عجيبي براي من فراهم شد.

در روز اجرا مردم «شلمزار» با استقبال فراوان بليط ها كه داراي بهايي ارزان و در حد ده ريال بودند را از« پيشاهنگان» عضو مدرسه خريداري كرده   و سر ساعت قيد شده در بليط ها يعني چهار بعد از ظهر و بلافاصله پس از تعطيلي مدرسه از خرد و كلان و زن و مرد در محل معهود گرد هم آمده بودند. از تمامي نيروهاي« پاسگاه ژاندارمري »هم دعوت به عمل آورده بوديم وتا هم نمايش را ببينند و با حضورشان جلوي هرگونه انگ سياسي زدن گرفته شود و هم  براي نظم بخشيدن به حضور تماشاچيان در محل حضور داشته باشند. مسوولين نمايندگي هاي مستقر در« شلمزار» و معتمّدين   محلي هم  از ديگر مدعوينمان به شمار مي آمدند كه بر اساس رسم رايج در طول تاريخ؟ رديف جلو به نشستن آنها اختصاص داده شده بود.

در گرماگرم خوش و بش كردن من با مدعوين و اهالي ودر همان زماني  كه  به اصطلاح « ما را وقت خوش بو»د، ناگهان از سوي آقاي «جعفريان» در گوشي به من اطلاع دادند كه اعضاي گروه نمايش حاضر به اجراي آن نيستند و از انجام آن چه تعهد كرده اند منصرف شده اند.

خبري كه كوتاه بود آمّا مثل آوار روي سرم خراب شد. با عجله به پشت سن رفته با عصبانّيت تمام  دلايل اين امر را از آنها جويا شدم. سخن گوي جمع گفت : ما همه معّلم هستيم و داراي آبرو، در حالي كه از فحواي صحبت هاي  يكي دو نفر شنيده ايم  كه گفته اند كه اين ها مطّرب و لوطي هستند و به همين خاطر، شان معّلميمان اجازه ي تحمل چنين توهيني را به ما نمي دهد و حرف هايي از اين دست كه مورد تاييد همگي شان هم قرار مي گرفت.

هرچقدر اصرار كردم كه چه كساني چنين گفته اند ؟ تا بگويم از سوي معتمدين محل و رياست« پاسگاه ژاندارمري » با آنها برخورد كنند ، يا دستور بدهم  بياورندشان  در جلو جمع و از آنها بخواهند تا اظهاراتشان را پس  گرفته و معذرت خواهي  بكنند و... كه هيچ كدام از آن سخنان نرم  در دل سختشان اثري نگذارد و به خرجشان نرفته  و لحظه به لحظه با افزايش تعداد تماشاچيان بر انكار آنان و  افزايش فشار عصبي بر من نيز افزوده مي شد. سرانجام در اوج ناراحتي گفتم : «پس بي انصافها بگوييد من چه جوابي به مردم منتظربدهم كه بليط هم تهيه كرده و در انتظار هنرنمايي هاي شما هستند؟».

 در مخمصه ي عجيبي گير افتاده بودم،در اين هنگام آقاي  «جعفريان» گفت : « آقاي «همّت زاده»،مردم همه احترام شما را دارند و به چشم ديگري به شما نگاه مي كنند،بنابراين اگر شما هم نقشي كوچك در نمايش ما  بر عهده بگيريد، هم همكاران دل گرم شده ،هم اثرات سوء حرف هاي افراد نا آگاه از بين خواهد رفت و هم همه متّوجه مي شوند كه ما مطرب و لوطي نيستيم ، مضاف بر آن كه شما بهتر از همه ي ما نقش بازي مي كنيد. كه اين حرف ها به خصوص جمله ي آخري كه در آن تعريضي هم نهفته بود مورد توّجه همه ي همكاران هنرپيشه قرار گرفت و با  زدن كف  مرتبّي از سوي آنان همراه شده و مورد تاييد قرار گرفت».

سرم به دوران افتاده و حالم دگرگون شده بود. يعني چه ؟هرچقدر تهديد كردم ، اصرار كردم ،التماس نمود به خرجشان نرفت كه نرفت.حرفشان همان بود و بس.

گفتم : « آخر من كه نه تا به حال نمايش بازي كرده ام ، نه مي دانم چه كار كنم و از همه مهم تر نقش ها  و متن ز نمايش را  از بر نيستم چگونه مي توانم با شما همراهي كنم ، كه باز هم فايده ايي نبخشيد .در نهايت با نهايت استيصال گفتم : آخر شما كه اهل نمايش هستيد مي دانيد كه بازي كردن نقش ها استعدادمي خواهد،تمرين مي خواهد ، زمان لازم دارد پس چرا زور ميگوييد؟»كه بازهم فايده ايي نبخشيد كه نيخشيد. به قول معروف

«در كف شير نر خون خواره ايي

غير تسليم و رضا كو چاره ايي»

اگر چه من ميزبان بوده ، مي بايست با ميهمانان خوش و بش كرده وبازي كردن درآن  نمايش اصلا و ابدا مناسب وضعّيت اداري من نبود، امّا از آنجايي كه در دلم آشوب برپا شده بود و از خراب شدن برنامه ها مي ترسيدم  ، براي حفظ حرمت آموزش و پرورش بين بد و بد تر ، بد را انتخاب كرده ، بالاخره تسليم شدم و در واقع بر اساس نمي دانم چرا به معناي واقعي كلمه  ولاجرم اجراي نقش را  پذيرفته و قرارشد تا با آنها همكاري كنم .  بر اين مبنا  قرار شد نقش كوچكي به نام «دادستان »را من دادند كه در انتهاي  برنامه ودر پرده ي آخر  و پس از كوبيده شدن  چكش قاضي برروي ميز و بر قراري سكوت كيفر خواستش  را مي خواند  .

«مورچگان را چو بود اتّفاق

شير ژيان را بدرانند پوست»

تنها خوش شانسي كه آورده بودم نوبت اجرايم بود كه در آخر برنامه قرار داشت و همين موضوع به من فرصت مي داد تا بتوانم به نظارت خودم بر محل اجراي نمايش ادامه داده با مدعوين حال و  احوال نمايم اگرچه خودم متوجه مي شدم كه با ديگران درست و مثل هميشه گرم و صميمي برخورد نمي كنم و انگار كه تب كرده باشم حالت منگي در خودم را تشخيص مي دادم.

به هر تقدير بود با رسيدن زمان اجراي نقشم به پشت صحنه رفته ، مثلا با زدن عينك دودي تغيير قيافه داده و با باز شدن پرده  و پس از اتمام تشويق هاي حضار كه از هرگونه ملامتي بدتر مي نمود نقشم را به موقع و آن طور كه ديگران بعدا برايم تعريف  كردند به خوبي اجرا كردم اگر چه به دليل اضطراب فراواني كه داشتم اصلا نفهميدم چه چيزهاي گفته  و چه حركاتي انجام داده ام.

تنها چيزي كه باعث مي شود تمام آن خاطره ي كابوس مانند برايم تلطيف شود وقوع رويدادي شيرين است كه ذكر آن خالي از لطف نيست و تا مدّت ها بيانش نقل مجالس آناني بود كه هم نمايش مذكور را ديده و هم از حاشيه هاي آن خبر داشتند.

عصر همان روزي كه قرار بر اجراي تئاتر بود يكي از بزرگان محل  نامه ايي نوشته و آن را به قاصدي داده بود تا به دست من در« شلمزار» برساند.قاصد هم به محل « نمايندگي آموزش و پرورش منطقه ي كيار» رفته و چون مرا در آنحا نيافته بود پرسان پرسان خود را  به محل مدرسه  رسانيده بود. با توّجه به ازدحام جمعيّت در پشت در دبستان كه علاقه مند به ورود و تماشاي نمايش بودند امّا  به علّت پر شدن نيمكت ها موفق به  تهيه ي بليط  نشده  بودندقاصد براي ورود نامه را به سربازان« پاسگاه شلمزار» كه  مجري امر انتظامات محل بودند نشان داده و به اين ترتيب اجازه ورود دريافت مي نمايد كه اين ورود با هنگام ايفاي نقش دادستان توسط من مصادف شده بود.بنده ي خدا ي ساده دل وقتي سراغ مرا از كسي كه در آنجا مشغول تماشاي تئاتر بوده مي گيرد آن شخص حالا يا  از روي سادگي يا  به واسطه ي بدجنسي مرا كه روي سن در نقش دادستان پشت ميز نشسته بودم نشان داده و معرّفي مي نمايد ، كه همين امر باعث مي شود تا قاصد وظيفه شناس كه خود را ملزم به رسانيدن نامه ي موصوف به دست من مي دانست رديف هاي تماشاچيان را پشت سر گذارده ، در كمال آرامش  از سن بالا پريده ، به سمت من آمده و نامه را به دست من بدهد .

با ملاحظه ي اين صحنه ها ، من هم در كمال خونسردي و جديت نامه را از قاصد گرفته ، باز كرده و خواندم و به او اشاره كردم كه جلوتر بيايد .بانزديك شدن او در حالي ديگر هنرمندان مشغول ايفاي نقش ها ي خود بودند در گوشش گفتم : «سلام مرا به آقا .برسان و بگو فردا صبح خدمتشان خواهم رسيد تا در اين زمينه با يك ديگر گفتگو كنيم».قاصد هم، بر روي چشمي گفته، از  همان راهي  كه آمده بود از روي سن پايين پريده و به دنبال كار خود  به سمت در خروجي رفت.

 انگار به غير از عوامل اصلي تئاتر و سربازان دم در ورودي مدرسه  ، كسي متوّجه حضور غير عادي او در متن نمايش نشده بود و من فكر مي كنم عموم تماشاچيان احساس كردند كه ورود قاصد به نمايش جزيي از متن نمايشنامه بوده است .  پس از گذشت ساليان دراز از آن موضوع ، حالا كه به آن روز و وقايعش مي انديشم  ،  فكر مي كنم در واقع اجراي اين نمايش پر  دردسر  نوعي توفيق اجباري را هم  براي من و هم براي قاصد فراهم آورده بود كه ناخواسته در اين تئاتر به ايفاي نقش بپر دازيم.

سر انجام نمايش در ميان تشويق هاي پر شور تماشاچيان  و كف زدن هاي ممتد ايشان به پايان رسيد و آقاي« حاج حسن صميمي شلمزاري» از بازاريان  خوش نام محل از جانب همه ي مردم خوب و با صفاي« شلمزار» از تمامي  عوامل و دست اندر كاران نمايش تقدير كرده و از من  تقاضا كرد در صورتي كه امكان داردچون عدّه ايي از اهالي موفق به ديدن نمايش نشده اند براي فردا هم نوبت نمايش ديگري در نظر گرفته شود كه بر اساس:

«اگر  هوس   است

يك دفعه بس است»

با بالي خونين و لبي خندان از همگي پوزش خواسته و اجراي مجدد نمايش  را به بهانه يوجود برنامه هاي  ديگ موكول به بعد ي كه البتّه هيچ گاه نمي آمد نمودم و با خاطري اندوه ناك امّا به هرحال شاد از  سالم جستن از اين دام بلا كه با لطف همكاران عزيزفرهنگي ام  شامل حال من شده بود، در دلم به خودم قول موكّد مردانه دادم كه :       

«اگر جستم از دست اين تير زن

مـــن  و كنج  ويرانه ي  پير زن»

البتّه بعدها به لطايف الحيل به دليل  ذوق زدگي بعضي هايشان از ماجراي اذيّت شدن  من كه رئيس شان بودم در آن ساعات  پر اضطراب ، فهميدم كه همه ي اين ها نقشه ايي زيركانه از طرف همكاران بوده تا مرا هم به شركت در نمايشنامه شان واداركنند. خداوند خيرشان بدهد و از همه شان راضي باشد.

 

 

 ويرايش و تنظيم :بابك زماني پور

خواندن 889 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
آخرین ویرایش در شنبه, 23 بهمن 1395 07:31
K2_NEWS_NUMBER_CUSTOM 337

تصاویر منتخب

cache/resized/0c5748ca6c0e01a5ce6bb131f29fce92.jpg
بهترین مکان دنیا   یادی از گذشته کتابهای قدیم
cache/resized/12321a69d83e907b31596d1a70de700c.jpg
شهید رحمان استکی مسئولیت‌ها: آموزگار
cache/resized/60040d169d182bda9a5835255964ecbd.jpg
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد
Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family