×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 529
چاپ کردن این صفحه

روایت مکتب خانه

مكتب خانه به روايت «حاج ميرزا يحيي دولت آبادي »

سه شنبه, 10 فروردين 1395 11:02 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

مكتب خانه به روايت «حاج ميرزا يحيي دولت آبادي »
 
تحصيل ابتدايي (1)
پدرم پنج پسر و يك دختر دارد .پسر ششمي هم داشته كه در شش سالگي وفات كرده ، من پسر دوّم هستم كه در سنه ي 1279 هـ .ق/1241 هـ .ش /1862 م روز چهارشنبه هفدهم ماه رجب [المرجب] در«دولت آباد [اصفهان] »متّولد گشته ام. از پنج سالگي مرا به تحصيل خط و سواد واداشته اند. به اين ترتيب كه تا مدّتي نزد زن هايي كه عبارت ساده [ايي] مي توانسته اند بخوانند و «قرآن» را از روي عقيده ي مذهبي به زحمت فرا مي گرفته ،اغلب از نوشتن محروم بوده اند عمر خود را صرف كرده ،بي آن كه بدانم از آنها چه آموخته ام .

از اين قبيل زن ها در شهرها بيش تر و دردهات كم تر يافت مي شده ،شغلشان پرستاري كودكان در خانه ي خودشان و يا در خانه هاي محترمين بوده است ، مسلّم است در فرستادن كودكان نزد اين قبيل زن ها ملاحظه ي پرستاري شدن از آنها و كمي از وقت را آرميدن ، افزون بوده است تا تحصيل سواد نمودن و چگونه مي توانم به ياد نياورم وضع منزل هايي را كه تعليم دهندگان يا تربيت كنندگان زنانه ي آن عصر خصوصاً در دهات براي كودكان مي داشته اند و اطفال بي گناه را چگونه نگاهداري مي كرده اند در چه حجره هاي مرطوب به روي چه فرش هاي ناپاك در چه وضع هاي نامناسب ، اگر چه مكتب خانه هاي از اين ها بالاتر هم كه به توسط معلّم هاي مردانه داير بوده غير از افزون بودن جميّعت و قيل و قال مزيّتي برآن ها نداشته اند به هر صورت اين مدّت را نمي توانم از زمان شروع به تحصيل بشمارم .

تربيت ابتدايي و مسافرت

تربيت ابتدايي من در خانه و خارج امّا در خانه اگر چه پدر من در شناختن آداب و رسوم معمول آن عهد و حسن معاشرت ضرب المثل بود وليكن ميان ما و خودش سّد بزرگي از ملاحظات مي گذارد. با او معاشرت نداشتيم و به او انس نمي گرفتيم، جز براي حاجتي يا رسانيدن پيغامي و گرفتن جوابي به حجره او وارد نمي شديم، در برابر او هرگز بي اذن نه در خلوت و نه در جلوت نمي نشستيم ، با او مگر در سفرها كه ناچار بوديم هم سفره نمي شديم . به اين سبب انس و علاقه ي ما بيش تر به ما درمان بود. مادر من باهوش خوش محاوره ، بلند نظر و در خانه داري واداره كردن زندگاني كم نظير شمرده مي شد، در عين مهرباني كه با ما داشت هيچ وقت از دايره ي اطاعت او پا بيرون نمي گذارديم وبالجمله اگر در خانواده ي ما شرايط تربيت كودكان به وجه نيكو به اقتضاي زمان و مكان فراهم نبود، ولي چون خانوده ايي نجيب و محترم بود اخلاق ناپسندي هم كه موجب اكتسابات نامناسب باشد ديده نمي شد و امّا تربيت در خارج تربيت خارجي بيش تر مي بايد در مكتب خانه ها بوده باشد. مكتب خانه ي اوّل ما كه زنانه بودرا به خاطر نمي آوريم چه اثرات تربيتي در وجود من كرده باشد و امّا مكتب خانه ي دوّم يعني خانه ي «ملّاعباس» .

«ملّاعباس» دو زن دارد، زن پيري كه از اوچند پسر و دختر داشت بي آن كه هيچ گونه تعلّق خاطر به آنها داشته باشد و زن جواني با دو سه فرزند كه تعلّق خاطر بسيار باآنها داشت. اين دو زن و اين اولاد همه در يك خانه زندگي مي كردند، ميان زن پير و جوان همه روزه كشمكش و نزاع بود به اين ترتيب كه تا معلّم در خانه بود آنها آرام بودند زن پير مشغول خدمت و زن جوان با معلّم مي زيست چون معلّم از خانه بيرون مي رفت فوراً زن پير شروع مي كرد به فرياد زدن و بد گويي از زن جوان نمودن ، او هم نظر به اطميناني كه از محّبت شوهر نسبت به خود داشت از جواب دادن به او عاجز نمي ماند. در اين حال وضع اولاد بي سواد بي تربيت اين دو زن معلوم است چه خواهد بود. هريك از اين دو زن در همه چيز مي خواهند اولاد خود را مقّدم بدارند و به فر زندان ديگري به ديده ي حقارت نظر نمايند .

اولاد زن جوان علاوه بر رقابت مادر به واسطه ي زيادتي محّبتي كه از پدر نسبت به خود مشاهده مي كنند مغرور شده مي خواهند برخواهر و برادراني كه از آنها بزرگ تر هستند برتري بجويند،آنها هم تمكين نمي كنند .

خلاصه اوضاع غريبي در اين خانواده جاري بود .كم تر روز بلكه كمتر ساعتي بود كه به بهانه [ايي] ميان دو زن و ميان اولاد اين و آن گفتگو و زشت گويي نباشد .گاهي رشته ي سخن به طول مي كشيد تا معلّم وارد شده به كلمات سخت ملامت آميز آنها را آرام مي نمود،پس از آن كه از اين معلّم خانه يا خانه ي رسوايي خلاص شديم هم قدّاني كه گاهي با آنها مشورت داشتيم اولاد خويشاوندان پدري و مادري و اولاد همسايگان بودند .بديهي است اطفال خود روي مدرسه نديده ي  تربيت نيافته داراي چه حدود از ادب و انسانيت و حسن اخلاق مي توانند بوده باشند، چه براي خود و چه براي سرايت دادن به معاشرين خود .

به هر صورت بايد دانست كه نرسيدن دست مرّبي قابل به دامان لوح ساده ي حساسّ يك طفل يا نرسيدن دست او به دامان حسن اكتسابات عملي ممكن است طرح ملكه هايي در وجود او بريزد كه آثار بدبختيش در تمام عمر از او مفارقت ننمايد .

گرچه ما را در آن زمان ميان هم قدران تربيت يافته مي خواندند و شايد هم به واسطه ي اخلاق خانوادگي نسبت به بسياري از اولاد خويشاوندان و همسايگان از حيث اخلاق برتري داشته ايم و ليكن چگونه كفايت مي كند اين برتري نسبي در برابر پاره يي از خلق ها كه به اقتضاي فطرت آنها را دوست نمي دارم و مي دانم بودن آنها در لوح وجود من از اثر معاشرت هاي ابتدايي است و چون راسخ شده به زحمت مي توانم آنها را ترك يا كم نمايم .بلي چنان كه براي يك طفل نشو و نما كردن سازگار يا ناسازگار صلاحيتش بيش تر است تا يك شاخه درخت ، هم چنين حاجت آن طفل هم به حسن تربيت مربي بيش تر است تا حاجت آن شاخه درخت به دست پرورش باغبان و خوشبختي و بدبختي شخص در تمام عمر كاملا مربوط است به حسن تربيت هاي ابتدايي او . از اين سبب آغوش مادر را اوّل مكان سعادت يا شقاوت بايد دانست.

تا هفت ساله مي شوم پدرم من و برادر بزرگم را كه آن وقت نه ساله بوده است جداً به تحصيل وامي دارد .

پدرم محرري دارد «ملّاعباس» نام مردي تند خو و با سواد است در«دولت آباد» نوشته جات شرعي را مي نويسد از اين راه معاش مي كند و از جانب پدرم نيز گاهي به او رعايت مي شود. در اين وقت درس دادن به من و برادرم را ضميمه ي مشاغل او قرار مي دهند. معلّم بيشتر اوقات خود را صرف تحريرات شرعي و كسب معاش مي كند و روزي دو ساعت يا كم تر هم تكليف معلّمي را در باره ي ما ادا شده تصّور مي نمايد .

پيش از آن كه ترتيب تحصيل ابتدايي خود را بيان كنم باز به بعض مشغله هاي معلّم كه بعد از شغل تحريرات به آنها بيش تر از درس دادن به ما اهمّيت مي داده اشاره كنم .

معلّم ما قيّم شرعي مي شده از جانب پدرم بر اطفالي كه بي ولي باشند و تصّرف در مال آنها وظيفه ي حاكم شرع است. از اين راه مكتب خانه ما به صرّاف خانه ي كوچكي شباهت يافته بود كه غالبا در آنجا معاملات و داد و ستد مي شد .

معلّم ما از نقدينه ي صغيران كه نزد او جمع مي گشت و يا از ذخيره ي خودش به اسم مال صغير به مردم قرض مي داد و ملك و خانه به گرو مي گرفت. گفتم يا از ذخيره ي خودش به اسم مال صغير، بلي به دو سبب اگر از مال خودش هم بود به اسم مال صغير مي داد اوّل آن كه نمي خواست معلوم شود او ذخيره دارد . دوّم آن كه چون در شرع «اسلام» دادوستد ربايي حرام است گرچه به خواندن صيغه ي صلح و بخشش كلاه شرعي برسرش مي گذارند و مال الاجاره ي املاك را در ازاي سود قرض محسوب مي دارند ولي بازهم در عنوان رعايت صرفه و صلاح صغير بهتر مي توانسته معاملات را بر وفق دل خواه جاري كند و نيكوتر موفق مي شده مساعدت پدرم را به جانب خود جلب نمايد اگر اشكالي در پيش مي آمد و حاجت مند تقويت او مي گشت .

شغل ديگر معلّم كه آن را بزرگ ترين تفنّنات خود مي دانست و هرچه مي توانست مستور نگاه مي داشت شغل كيمياگري بود .

معلّم ما شوق زيادي به اين كار داشت. كتاب هاي كهنه در اين فن به دست آورده مي خواند و امتحان مي نمود و يقين كرده بود از اين راه دولت مند مي گردد . معلّم ما روزها پس از فراغت از شغل تحريرات و معاملات شرعي و حضور در محضر محاكمات پدرم به كار قرع و انبيق مي پرداخت نشادر و زرينخ و غيره مهيا ساخته، به اندازه ايي كه چشم ما از دود كوره ي كيميا گري و دماغ ما از بوي بد دواهايي كه به كار مي برد بيش تر زحمت مي ديد تا گوش ما از تعليمات او بهره برده باشد .

من و برادرم نزد اين معلّم هم درس بوديم .روزها وقت صبح مي رفتيم به خانه  ي او كه فاصله ي كمي با منزل ما داشت تا نزديك ظهر كه معلّم غايب بود به نوشتن چند سطر خط نسخ روي لوحه ي حلبي وبه بازي نمودن با اطفال معلّم وقت خود را مي گذارنيديم .بعد از ناهار كه از خانه ي خودمان بازگشت به اين خانه مي شد معلّم حاضر شده سطري چند از «قرآن» به ما درس مي داد سرمشقي مي نوشت و مشق گذشته را تحويل مي گرفت و براي خواندن «فارسي» كاغذهاي تحريري خود را كه عبارت بود از لاشه هاي باطل شده ي سندهاي معاملاتي كه با مردم داشت به ما مي داد بخوانيم . خواندن خط هاي تحريري بي اندازه زحمت داشت از «فارسي» چيزي را كه به شوق مي خواندم كتاب« موش و گربه» بود شعرهاي آن را حفظ كرده آن كتاب را كه تقريباً در ميان آن چه براي خواندن من حاضر شده يگانه چيزي بود كه با سن و تحصيل من مناسبت داشته مي شناختم و آن را دوست مي داشتم .

يكي دو سال با اين ترتيب مي گذرد و فايده ي قابلي از تحصيل نزد اين معلّم حاصل نمي شود . امّا از تأثيرات تربيتي در اين خانه بعد از بيان نمودن وضع آن خانواده ... معلوم خواهد شد كه چه بهره يي برده ام و لوح ساده ي خاطر من در اوّل مرحله ي اكتسابات عملي چه نقش و نگارهاي مختلف پذيرفته است .

بعد از اين، معلّم سرخانه يافتيم. به اين ترتيب كه پدرم يكي از منسوبان خود را سيد مقدّسي به سن پنجاه سال «ميرزا محمّد خراساني» كه سواد «عربيش» بد نبود سرخانه ي آورده ، ما را درس مي داد چون خانواده ي ما بيش تر در «دولت آباد» اقامت مي داشت ناچار معلّم بايد در ده بماند . آقاي معلّم كه به عيال واولادش علاقه ي بسيار داشت از توّقف [در]ده دل تنگ بود و تمام هفته ،روز بلكه ساعت شماري مي كرد كه روز پنج شنبه برسد او به شهر رفته شب جمعه ،روز جمعه و شب شنبه را در شهر مانده و صبح شنبه بازگشت نمايد .

پدرم به اين ترتيب كار تحصيل ما را منّظم كرد و اين اندازه مراقبت در آن عصر از كارهاي بزرگ و اقدامات مهم بود كه پدري براي تربيت نمودن اولاد خود به جاي  مي آورد . آقاي معلّم كتاب «صرف مير وامثله» را براي ما درس مي گويد اگرچه درس گفتن اين گونه كتاب هاي ابتدايي براي او اشكالي نداردولي از شغل معلّمي و تربيت آموزگاري اطفال به كلي بي خبر و به علاوه طبعاً كم تقرير است .

معلّم ما چون مي خواهد مطلبي را بيان كند رنگ صورتش قرمز مي شود زبانش لكنت گرفته عاجز مي ماند ،به طوري كه گاهي در بين درس گفتن سكوت مي كند و باز به زحمت بيان مي نمايد به هر صورت چند ساعت طرف صبح و چند ساعت طرف عصر به كار درس ما مي پردازد و چند ماه هم به اين ترتيب مي گذرد .در ضمن آقاي معلّم براي اين كه هم به «دولت آباد» نيايد و هم از فايده ي معلّمي ما محروم نماند پدرم را ترغيب مي كند ما را به يكي از مدرسه هاي «اصفهان» كه براي اقامت وتحصيل علوم مذهبي طلّاب داير است بفرستد و خود آمده در مدرسه به ما درس مي دهد .

پدرم اين رأي را پسنديده در «مدرسه ي  صدر» كه يكي از بهترين مدرسه هاي «اصفهان» وازبناهاي «حاج محمّد حسين خان صدر اصفهاني» است حجره ايي براي ما مي گيرد . حجره هاي اين مدرسه بعضي محل اقامت طلّاب غريب و بومي است كه روز و شب اقامت دارند و بعضي محل تحصيل اشخاصي است كه در شهر خانه دارند روزها به مدرسه مي روند و شب ها در خانه ي خود مي مانند. من و برادرم در يكي از زاويه هاي مدرسه ي «صدر» داراي يك حجره روزانه مي شويم .از «دولت آباد» مي رويم به «اصفهان» با يك لله ي پيرمرد مقّدس از مردم «دولت آباد» كه في الجمله سواد خواندن و نوشتن دارد «ملّاحسين» نام .

«ملّاحسين» مردي است ما بين شصت و هفتاد سال ريش بلندي دارد كه با حنا قرمز مي كند عمامه ي كرباس سفيدي بر سر مي بندد و قباي كرباس آبي رنگ در بر ، عباي كهنه ي سياهي بر دوش گيوه ي ضخيمي در پا، تسبيح درشت زردرنگي در دست دارد و دايم صلوات مي فرستد. «ملّاحسين» مي خواهد بر ما تحّكم كند امّا ما از او اطاعت نمي كنيم او هم مجبور است با ما همراهي نمايد. شب ها در خانه ي خود هر وقت پدر و مادرم «دولت آباد» باشند، تنها مي مانيم و با يك زندگاني بي وضع و بي ترتيب به سر مي بريم ،صبح زود يعني يك ساعت پيش از آن كه آفتاب طلوع كند. «ملّاحسين» ما را از خواب بيدار كرده در به جا آوردن نماز صبح و زود به مدرسه رفتن تعجيل مي نمايد بي آن كه چيزي خورده باشيم در هواي تاريك به جانب مدرسه مي رويم .

موسم تابستان است، وارد بازار [كه] مي شويم بوي بد كثافت هايي كه از دكان ها در پاي آنها ريخته شده و هواي بازار را متعّفن نموده سخت در دماغ ما اثر مي كند. چراغ هاي بازار كه عبارتست از چراغ موشي هاي كوچك كه با روغن كرچك مي سوزد و روشنايي كمي دارد از دور چشمك مي زنند و در شرف خاموش شدن مي باشند، كشيك چيان بازار كه كثيف ترين مردم هستند از زحمت بيداري شب فراغت يافته روي سكوهاي بازار چرت مي زنند سگ هاي بي صاحب بسيار در كنار بازار از گرسنگي پارس مي كنند. ما بايد مسافت طولاني فاصله ي ميان خانه و مدرسه را در بازار طي نماييم و اين زحمت بزرگي است كه همه روزه غير از روزهاي تعطيل مي يابد تحّمل كرد .

چون به مدرسه مي رسيم «ملّاحسين» با سلام و صلوات كليد حجره را از جيب خود در آورده در را باز مي كند به محض باز شدن در، بوي بدي از حجره به مشام ما مي رسد .

حجره ي ما علاوه بر اين كه روشنايي آن فقط از همين دربسته است چون در زاويه واقع شده از حجره هاي صحن مدرسه تاريك تر و چون پيش از ما به دست اشخاص كثيف بوده بسيار كثيف است .

بالجمله وارد حجره شده چون هوا هنوز طوري روشن نشده است كه بتوان چيزي خواند ناتمامي خواب شب هم فشار مي آورد ناچار به روي نمدزيره يي رنگ كه روي حصير بورياي كف حجره فرش است افتاده تسليم خواب مي شويم، تا ساعتي از روز مي گذرد و آقاي معلّم وارد مي شود به ناچاري برخاسته با كمال كسالت براي شنيدن تقريرات او حاضر مي گرديم. چند ماه هم اين ترتيب جاري است ،هروقت پدر و مار ما در «دولت آباد» هستند روزهاي پنج شنبه حيوان سواري مي آورند سوار شده به «دولت آباد» رفته صبح شنبه يا عصر جمعه مراجعت مي نماييم و اين بهتر[ين] گردش و تفريح ماست. روزها در مدرسه يكي دو ساعت بيشتر با معلّم نيستيم و پس از رفتن معلّم انس ما با جواني است كه پدرش از روضه خوان هاي معروف «اصفهان» است. نامش «ميرزا محمود» پدرش «ملّاعبدالله خوانساري» اين جوان هم سن و هم درس ماست و در همان زاويه ي مدرسه حجره ي كوچك روزانه يي دارد كم كم با هم مأنوس شده با يك ديگر مباحثه مي كنيم ، يك روز صبح مي آيد وارد حجره ي خود بشود دستش نمي رسد قفل در را باز كند به روي آلت هاي كاغذ لق كه به جاي شيشه كاغدبه آن گرفته اند پا مي گذارد ،«كاغذ لق» خراب مي شود در اين حال پدرش رسيده در مقابل اين تقصير جزيي باعصايي كه سرش آهن دارد بر سر و صورت او مي زند به طوري كه خون از صورتش جاري مي گردد و او را از مدرسه به خانه مي برد و اين وسيله ي انس هم از ما گرفته مي شود. بالجمله روزگاري بدين احوال مي گذرانيم و از اين معلّم مختصري از صرف و نحو «عربي» فرا گرفته به خواندن «شرح سيوطي بر الفيه ي ابن مالك » شروع مي نماييم .من از كودكي شوق زياد به ادبيات مخصوصاً به اشعار داشتم .

«گلستان سعدي» و كتاب «حافظ» را پيش خود مي خواندم، «معراج السعاده ي فارسي» را هم كه كتاب اخلاقي است و از روي «جامع السعادات عربي» نوشته شده، درس مي گرفته، از همه مشكل تر در ابتداي تحصيل خواندن «قرآن» بود كه هيچ نمي فهميديم و طوطي وار تلفّظات مشكل را بايستي فرا گيرم. مشق خط نسخ هم از تكليفات تحصيلي مهم شمرده مي شد و خوش خط بودن از جمله ي فضيلت ها بود ...

بالجمله در سنه ي 1289 هجري [هـ .ق /1250 هـ .ش/1872 م]  كه من ده ساله بوده ام پدرم براي تكميل علوم مذهبي به «عراق عرب» رفت . پدرم ذاتاً سفر دوست و تجدد خواه است و مكرر به عنوان زيارت قبور پيشوايان دين كه در مملكت ما نزد مقدّسين، محترم ترين عنوان ها براي سفر كردن است مسافرت كرده اقامت خود را در آن مكان هاي شريف طول مي دهد . در اين سفر هم در «عراق عرب» براي چند سال قصد اقامت نمود و اهل و عيال خود را به آنجا طلبيد .

در اوائل سنه ي 1290 هجري[هـ .ق/1251 هـ .ش /1873م] ما يعني مادرم با چهار فرزندش به «عراق عرب» رفتيم .... (2)

تحصيلات مقدّماتي

در نجف معلّمي براي من و برادرم تعيين مي شود كه در مدرسه ي «معتمد» حجره ايي دارد. درس ما عبارت است از كتاب «شرح جامي در نحو ، شرح رضي درصرف، حفظ نمودن الفيه ي ابن مالك در نحو» و ازبر نمودن هزار شعركه با وجود حافظه ي سرشاري كه دارم در آن سن براي من زحمت بيهوده ي بسيار دارد . گفتم زحمت بيهوده زيرا از آن هزار شعر كه با يك سال عمر صرف كردن حفظ نموده ام به غير از معدودي در خاطرم نمانده است امّا معمول تحصيل نيكو در آن زمان اين بوده و بزرگ تران ما هم تصّور مي كرده اند اين بهترين اقسام تحصيل مقّدماتست . يك سال مي گذرد ، پس از آن شروع مي كنم به خواندن «مغني اللبيب عن كتب الاعاريب» تأليف «ابن هشام» چون در «شرح جامي و الفيه» زحمت بسيار كشيده[ام] «مغني» را نيكو مي فهميده ام ولي با همه ي زحمت و مراقبت كه اغلب مورد تحسين پدر و استادان بوده ام اين تحصيلات براي مكالمه نمودن در زبان «عرب» چندان مفيد نبوده آموزندگان هم نظر به اين مساله نداشته اند و «عربي» خواندن را براي «عربي» دانستن مي خواسته اند نه از براي مكالمه كردن، بالجمله اگر در آن سن مدّت طولاني در ميان «عرب ها» نمانده و در معاشرت با كودكان آنها وضع تكلّم كردن را فرا نگرفته مورد استعمال لغت ها و ترتيب و تشكيل جمله ها را از زبان آنها نمي شنيدم ،با همه ي تحصيل و زحمت باز در مكالمه نمودن عاجر بودم .چنان كه بعضي از بزرگان را مي بينم سال ها زحمت تحصيل صرف و نحو «عربي» را كشيده و شايد بعضي از آنها در آن زبان تأليفات دارند و هنگام محاوره از تركيب نمودن و صحيح ادا كردن يك جمله عاجز مي باشند. خلاصه در مدّت دو سال اقامت[در] «نجف» به ضميمه ي آن چه پيش از آن تحصيل كرده ام زبان «عرب» را علماً و عملاً تا حدّي كه ممكن بوده فراگفته به خواندن «شرايع الاسلام» تأليف «محقق» كه يكي از بهترين كتاب ها در علم فقه مي باشد مي پردازم .

براي تكميل ادبيات «عربي» مقداري از كتاب «مطّول» تأليف«تفتازاني» را به زحمت خواندم . گفتم به زحمت آري چه معلّمي كه اين كتاب را به ما درس مي داد زبان «فارسي» نمي دانست و با وجود تسّلطي كه من در زبان «عرب» داشتم باز درس او را درست نمي فهميدم در صورتي كه اگر به زبان بومي مي خواندم فهميدن مطالب آن كتاب براي من اشكالي نداشت. بلي علم را به زبان بومي بايد خواند، كتاب علمي را به زبان بومي بايد نوشت و معلّم بايد به زبان بومي محصّل آشنا باشد تا بتواند توضيحات لازم را بدهد و ديگر از چيزهايي كه در«نجف» در ضمن تحصيلات مقدّماتي فرا گرفتم كمي از تفسير «قرآن» بود و درضمن خواندن كتاب «مغني» مانند كتاب «كشف الابيات »كه درشواهد شعري آن كتاب نوشته شده «كشف الآياتي» براي شواهد «قرآني» آن مي نوشتم و اين اوّل تأليفي است كه شروع نموده ام، «تفسيرفارسي» «ملّافتح الله كاشاني» را مطالعه مي كردم و تفسير«ابوالبقاء» و غيره را مي خواندم و از روي آنها كار تأليف را انجام مي دادم. افسوس كه اوراق آن تأليف غير از يكي دو جزو[ه] باقي از ميان رفته و گرنه يادگاري بود از تأليف عهد دوازده سالگي نگارنده و آن يكي دوجزو[ه] نزد من محفوظ است .

برخوانندگان اين كتاب پوشيده نباشد كه اين ترتيب تحصيل فقط از نقطه نظر رسيدن به مقام اجتهاد و نشستن بر مسند حكوت شرعي بوده است ،مقام پدرم نيز مقتضي غير اين اختيارات براي تحصيل اولادش نبوده و اگر مي خواستند مرا قياس به ديگر هم قدران نموده باشند از اين كه من در دوازده سالگي تا اين درجه تحصيل كرده بودم پدرم خوشحال بود و شايد بر همگنان خويش معنا مباهات مي نمود .

امّا من شخصاً نمي دانسته ام براي چه تحصيل مي كنم ومي خواهم چه بشوم. اين تحصيل تنها براي آخرت است يا در دنيا هم به كار من خواهد خورد و يا اين كه آيا مطالب دانستني ديگر هم كه در اصلاح معاد و معاش مدخليّت داشته باشد براي يادگرفتن هست يا نه ؟به هر صورت پدرم تصّور مي كرده است به بهترين ترتيب كه يكي از هم لباس هاي وي اولاد خود را به تحصيل مي گمارد او به تكليف خويش در باره ي ما رفتار كرده است و دست هيچ گونه ملامت هم نمي تواند به دامان خيال مقّدس او برسد. چه مرسوم عهد و زمان براي ما همين بوده و بس، بلكه ترغيبي كه او در تحصيل ادبيات ما مي نمود و هم در حسن خط كه از فضايل بزرگ شمرده مي شد و به واداشتن ما به خواندن كتابهاي اخلاقي مانند«حقايق » ،«ملّامحسن فيض كاشاني» كه خودش شخصاً براي من و برادرم آن كتاب را درس مي داد و غير افكار او از افكار ديگران ممتاز بوده است و «الفيه ي ابن مالك» كه به خط خود در آن زمان نوشته ام يادگار باقي است از حسن مراقبت من در كار تحصيل و حسن خط – مناسب مي دانم در اين مقام به حال  كار معلّمين خود در ايّام اقامت «نجف» و به وضع سه مكتب خانه كه در اين مدّت طي نموده ام نيز اشاره نمايم ،اوّل معلّم ما در «نجف» «ملّاحسين دزفولي» بود .

«ملّاحسين» مردي به سن پنجاه سال صورت درهم پيچيده محاسن سياه و قرمز ، قامت كوتاه ، از طلاب كثيف، نه خود تنها كثيف است بلكه حجره يي دارد در نهايت كثافت، در و ديوار آن سياه شده به طوري كه گاهي سياهي دود چراغ و غير از سقف حجره فرو مي ريزد . در گوشه ي اين اطاق اجاقي ساخته از خشت خام بي آن كه دود كشي از بالا براي آن قرار داده باشد، هروقت اجاق رابراي تهيه چايي، خوراك روشن مي كند دود فضاي حجره را پر مي نمايد به طوري كه تا مدّتي معلّم و شاگردان يك ديگر را نديده و با زحمت زياد مدّت غير معني را به سر مي بريم گاهي در همان حال ما را مجبور مي كند «الفيه ي ابن مالك »را ازبر بخوانيم .

ماديدگان را بر هم گذارده و دهان را گشوده ،دود خورده و تكليف را ادا مي نماييم. يك طرف اين اطاق تخته پوست سياهي افتاده محل جلوس معلّم است ،طرف ديگر آن كنار ديوار مقداري هيزم و زغال ريخته شده. فرش اطاق عبارت است از دو پارچه گليم كهنه كه روي حصير بوريايي مندرسي افتاده است ما در مقابل روي معلّم بر وي يكي از آن دو گليم مي نشينيم .

اسباب زندگاني معلّم ديگ چه و روغن داغ كن و كف گير مسي است كه هيچ وقت آنها را نمي شويد از شدّت سياهي و كثافت پشت و روي آنها در سياهي يك رنگ شده و نيز يك كاسه و بشقاب كاشي دارد كه هرچه مي خورد در آن دو ظرف است، بي آن كه آنها را بشويد كتري مسي و يك استكان و نعلبكي بزرگ دارد براي چاي خوردن . يك لحاف و يك متكّاي چرك و كثيف با چند جلد كتاب كه بيشتر شيرازه هاي آنها بر هم خورده است. «ملّاحسين» مردي پرخور است روزها به قدر خوراك دو سه تن شخص متعارف نان و ناخورش ساده مي خورد و اغلب[هم] در هفته دو مرتّبه پلو مي پزد، برنج زيادي مي جوشاند، آبش را به وسيله ي آبكش سبدي كه دارد مي گيرد شبت تازه زيادي خورد نموده با آن در ديگ چه به زحمت جاي داده به روي آتش مي گذارد. هنوز رنگ و بوي خامي آن باقيست با كف گير درميان بشقاب ريخته كمي روغن داغ كرده بر آن مي ريزد و مي خورد ، در ضمن هم به ما درس مي دهد يا صحبت مي دارد .معلّم ما در هفته دو مرتّبه هر دفعه چندين فنجان بزرگ آن هم پي در پي چاي غليظ پرشكر مي آشامد و چاي را در كتري ريخته مي جوشاند تا سياه رنگ مي شود .

«ملّاحسين» غير از من و برادرم از «ملّا زادگان ايراني» مجاور «نجف» دو نفر شاگرد ديگر هم دارد. روزهاي تعطيل اغلب ما را به گردش مي برد ، گردش گاه« نجف» منحصر است به مزار «وادي السلام» كه بي فاصله بيرون شهر «نجف» است و به كنار درياچه ي «نجف» جايي كه محل ظاهر شدن قنات آب شيرين است وبراي آشاميدن مردم «نجف» به خرج زياد از طرف «ايرانيان» جاري گشته به دست «حاج سيّد اسدالله رشتي اصفهاني» از روحانيون «اصفهان» .

«ملّاحسين» درگردش گاهها بالمره وضع خود را تغيير داده  با ما رفيق و هم بازي مي شود، اغلب بند كمر خود را فلاخن ساخته هدفي از سنگ ترتيب مي دهد، ما بافلاخن نشان مي زنيم و اين بهترين بازي است كه ما را مشغول مي سازد. پس از چندي «ملّاحسين »به« دزفول «سفر كرده ،پدرم ما را مي فرستد به خانه ي «حاج شيخ جعفر شوشتري» كه نزديك خانه ي ماست .

«حاج شيخ جعفر» از بزرگان علماي «شوشتر» و سال هاست در «نجف» اقامت دارد، منبر موعظه ي او در ميان تمام روحانيان «شعيه مذهب» ممتاز است و از همين راه نزد عوام منزلتي فوق العاده تحصيل كرده. «حاج شيخ جعفر» معلّم خانه ي تميزي براي اطفال خود در خانه مرتّب نموده، «حاج سيّد عبدالحسين شوشتري» را كه شخص مقّدس فاضلي است به معلّمي آن مكتب خانه گماشته است .

پدرم از شيخ بزرگوار خواهش مي كند ما را با اولاد خود هم درس نمايد، خواهش وي پذيرفته شده كار تحصيل مادر مكتب خانه[ايي] تميز نزد معلّم با فضلي مرتّب مي گردد ، در اين مكتب خانه من و برادرم با سه تن ديگر هم درس هستيم ، ما تحصيل مي كنيم و آن سه تن به بطالت مي گذرانند ، هرچه معلّم آنها را نصيحت مي كند سودي نمي بخشد ، يك روز در حالي كه من و برادرم فقط با معلّم در مكتب هستيم، «حاج شيخ جعفر» به مكتب درآمده نشسته به معلّم و به ما اظهار مهرباني كرده مي گويد فرزندان ، من بي نهايت از حسن مراقبت شما در تحصيل رضايت دارم ولي از اولاد خود راضي نيستم آنها را لايق تحصيل كردن نمي دانم همان بهتر به ولايت« شوشتر» بروند آنجا گوگل چراني نمايند، درس خواندن ، مطالعه كردن ، زحمت كشيدن مي خواهد سرسري نمي شود درس خواند. من چهل سال است منبر مي روم هنوز هر وقت بخواهم منبر بروم چند ساعت مطالعه مي كنم، اين كودكان تصّور مي كنند بي زحمت مي توان تحصيل كرد به هر صورت هم درس هاي شما مي روند امّا من مكتب شما را بر هم نمي زنم چون مي بينم شما تحصيل مي نماييد . در حقيقت شما اولاد روحاني من هستيد ، همه روزه بياييد و به كار تحصيل خود بپردازيد. من در عالم طفوليت تأثير تشويقات شيخ را در وجود خود نيكو احساس مي كنم و چون پدرم از واقعه خبر دار مي شود از شيخ بزرگوار بي نهايت تشكر مي نمايد .

دو سه ماه هم مكتب خانه ي مزبور براي من و برادرم داير است .

يك روز صبح مي رويم به مكتب مي بينيم اسباب سفر در خانه ي شيخ مهياست، كجاوه ئي بر قاطري بسته و محملي بر قاطر ديگر و بازحيوانات سواري و لوازم ديگر هست. معلوم مي شود شيخ عازم است به «كربلا» مسافرت نمايد ، معلّم ما راهم با خود مي برد و مكتب ما برهم مي خورد ، متحيّريم چه كنيم كه شيخ و معلّم از خانه در آمده به جانب دروازه ي شهر روانه مي شوند ، چون ما را مي بينند مهرباني كرده مي گويند با ما بياييد ما مي رويم و كجاوه و محمل را به دنبال مي آورند تا از شهر خارج مي شويم و اين عادت مقدّسين «نجف» است چون مي خواهند مسافرت نمايند به احترام مرقد محترم «امير المومنين (ع) » در شهر سوار نمي شوند ، كوچكي شهر «نجف» هم اين احترام را كم زحمت مي كند چون از شهر بيرون مي رويم در سرتپّه يي كه معمول است مسافرين آنجا سوار مي شوند شيخ و همراهان ايستاده يك يك مشايعت كنندگان را وداع گفته بعد از همه شيخ به من و برادرم رو كرده مي گويد اگر چه به ضرورت مكتب شما برهم خورد ولي من ترتيب ديگري براي شما داده ام و دست مي برد در شال سفيدي كه بر كمر پيچيده كاغذ كوچكي لوله كرده يك سر آن را ته زده در آورده به دست برادرم داده مي گويد الآن برويد در محله ي خويش خانه «سّيد محمّد معلّم شوشتري» اين مكتوب را به او داده براي شما درس خواهد گفت .

ما تشّكر و وداع كرده بي درنگ به جستجوي معلّم تازه برآمده او را پيدا نموده مكتوب را مي رسانيم .

معلّم تازه مردي است به سن پنجاه سال ، قامت كوتاه ، محاسن سياه و قرمز، لباس كهنه در بردارد و عمّامه ي سياه رنگ پريده يي بر سر بسته ، قطعه يي از آن را بر سينه آويخته، در گوشه ي اطاقي كه بر زمين آن خاك است روي تخته پوستي نشسته چند جلد كتاب پيش روي او بر زمين نهاده شده سيني حلبي كوچكي مشتمل بر يك سبيل قرمز رنگ از گل پخته و يك كيسه توتون و يك سنگ و چخماقي و كمي قو براي آتش زدن در برابر اوست . طرف ديگر اطاق پارچه بورياي كوچكي روي زمين گسترده شده كه دو نفر طفل به زحمت مي توانند روي آن قرار بگيرند. «سّيد محمّد» مردي عيال مند و فقير است زن و دخترانش لباس هاي بلند كرباسي چيت زده ي  گلي رنگ پوشيده هريك دو عباي كهنه دارند كه چون براي زيارت يا به حاجتي از خانه بيرون مي روند يكي را بر دوش و ديگري را بر سرافكنده مانند زنان «عرب» خود را مي پوشانند.

گرچه آمدن ما نزد اين معلّم در صورتي كه مسلّم است اجرتي در مقابل درس دادن به ما خواهد داشت حاجت مندي شديد كه دارد مي بايد او را خشنود كرده باشد، خصوصاً كه از طرف شيخ محترم هم در حّق ما به اوسفارش شده است ،ولي بر عكس چون وارد مي شويم و سفارش نامه را مي دهيم ، باز كرده مي خواند و مي گويد آقا شيخ خدا عمرت بدهد باز مرا به دردسرمقّدمات درس گفتن مي اندازي ،خدا خيرت بدهد ، بعد رو مي كند به ماو مي گويد چه مي خوانيد؟ جواب مي دهيم كتاب «مغني» معلّم مي گويد اين كتاب را مكرر درس گفته ام و اكنون مدّتي است عزم كرده ام ديگر به درس دادن كتب مقّدماتي خود را معطّل نكنم و بالاخره فكري كرده مي گويد شيخ گفته است نمي شود خواهش او را رد كرد و شروع مي كند به درس گفتن مدّتي نزد اين معلّم قابل، تحصيل عمل نحو مي كنيم و بهره ي كامل از او مي بريم . بعد از چندي يك روز مي گويد تا كنون من براي شما درس مي گفتم از امروز شما بايد كتاب را مطالعه ي سابق نموده بگوييد من گوش بدهم ، اگر اشتباهي باشد به شما بگويم. با اين كه اين كار براي ما سخت است ناچار پذيرفته چند ماه هم به اين ترتيب مداومت مي شود تا موقعي كه پدرم مصّمم مي گردد از «عراق عرب» به «ايران» مراجعت نمايد .(3)

 


تنظيم وويرايش:بابك زماني پور

 



پي نوشت ها :
1-با توّجه به شيوه ي خاص بيان مطالب از سوي مرحوم دولت آبادي به منظور رعايت توالي مطالب برخي از پاراگرافها از سوي ويراستار در متن تغير مكان داده شده اند.
2- دولت آبادي ، حاج ميرزا يحيي ، تاريخ معاصر يا حيات يحيي ، ج اوّل ، صص 19-12 ، تهران ، ابن سينا ،1336هـ .ش .
3- همان منبع، صص 34-28.

خواندن 1498 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)
K2_NEWS_NUMBER_CUSTOM 259

آخرین‌ها از

موارد مرتبط