×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 529
چاپ کردن این صفحه

خاطرات معلّمان /5

شعار نويسي با طعم ترس

پنج شنبه, 02 فروردين 777 09:05 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

شعار نويسي با طعم ترس
 

در سال 1357هـ ش/ 1399هـ ق/ 9-1978م كه  هم زمان با  شروع راه پيمايي هاي«  انقلاب اسلامي» بود من در كلاس چهارم ابتدايي در دبستان «(نوبنياد)،پوران دخت (حوريه بازرگان، بنت الهدي صدر)»، «بلداجي » درس مي خواندم.  عصر  يكي از روزهاي پاييزي بعد از  زنگ تفريح دوّم،خانم«اميري» مديرمدرسه مان زنگ  تشكيل صف ها  را زد وبعد از فروكش كردن همهمه ها ، خطاب به همه ي ما گفت:



« بچّه ها  بر اساس  بخش نامه ايي كه  آمده ،چون به علّت  بيماري « شاه»، براي معالجه مي خواهد به كشورهاي  خارجي برودبنابر اين  همه ي  مدارس را تعطيل كرده اند وبه همين خاطر  مدرسه ي ما هم ازامروز تعطيل خواهد شد».

ما هم شاد و خوشحال از تعطيل شدن مدرسه وسايلمان را برداشته و به سوي خانه هايمان روانه شديم.

هنوز از ورود من به خانه دقايقي نگذشته بود كه خواهر بزرگترم«طلعت» كه آن زمان در كلاس پنجّم همان دبستان درس مي خواندگفت:

««شهربانو »، من يك سطل رنگ درست كرده ام، آيا مي خواهي  به من كمك كني تا با هم برويم و چند تا  شعار روي ديوار مدرسه بنويسيم».

 من هم  با هيجان  فراوان كودكانه ام قبول كردم. تقريباً معني «انقلاب» را از بزرگتر ها شنيده بودم  و اين براي من تجربه ي بزرگي بود.صبر كرديم تا تاريكي شب همه جا را پوشاند . وقتي احساس كرديم رفت و آمد ها توي معابر كمتر شده ، از خانه مان كه در نزديكي مدرسه بود با هم در حالي كه سطل رنگ در دست خواهرم بود و من هم شمع كوچكي را براي بهتر ديدن مسير در دست داشتم به راه افتاديم. طولي نكشيد تا به مدرسه رسيديم. من مواظب بودم كسي ما را نبيند تا  خواهرم شعارهاي رايج آن ايّام مثل  «مرگ بر شاه، درود بر خميني» و نظير اينها را  روي ديوار مدرسه بنويسد .

هنوز دوسه تا شعار بيشتر روي ديوار نقش نبسته بود كه ناگهان مردغريبه ايي در حال نزديك شدن به ما  فرياد كشيد :

«چه كار داريد مي كنيد »

كه همين موضوع باعث شد تا در حالي كه ترس سراپاي وجودمان را پر كرده بود  ادامه ي كار و وسايل نگارشمان  را رها كرده و به سرعت تمام به سوي خانه فرار كنيم ، در حالي كه در تمام مدّت فكر مي كرديم آن مرد در تعقيبمان است . وقتي به خانه رسيديم خدا را شكر كرديم كه در خانه را موقع خروج  نبسته بوديم  و به همين خاطر توانستيم به سرعت داخل شده و در را بر روي خودمان  و آن مرد؟؟؟  ببنديم  .

تا يكي دوساعت بعد كه خيالمان از بابت تعقيب آن مردناشناس راحت شداگر چه حسابي ترس برمان داشته بودامّا بازهم از دو جهت  خوشحال بوديم، يكي آن كه كه بالاخره توانسته ايم  ما هم كاري هرچند كوچك در بحبوحه ي« انقلاب اسلامي»  انجام دهيم  و ديگر  اين كه پدرم هم گزارش انجام  اين كار ما را  با لبخندي شيرين و به ياد ماندني از مادرمان پذيرفت.

 

خاطره از :
شهربانو اسدي بلداجي
آموزگار دبستان سوده ي  بلداجي

خواندن 839 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
K2_NEWS_NUMBER_CUSTOM 296

آخرین‌ها از

موارد مرتبط